داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت نهم». امیرقباد | بی قانون. نوشته: عسل
✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت نهم»
اميرقباد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
میگم: نوشته: عسل. سبحان گمونم به کامش شیرین اومدم. همچی سرش رو کوفت به چارچوب پنجره که چارستون ساختمون لرزید. میگم: بیمهری نکن با مسکن مهر. این ستونا رو ننگر انقدر قرص و محکمه؛ کمی نرمی استخوان داره و نماش شله. میریزه سر همسادهها. میگه: دِ نادون! اون عسل نیست؛ ای اس اله! میگم کام ما رو تلخ نکن. یعنی دختره طفلی مریضی داره؟ داشت سُر میخورد به سمت کوچه. به زور از پاچه شلوارش گرفتم که خرابمون نکنه دم عیدی، بساط عزا بچینیم جا سفره هفت سین.
میگه: مرا بگذار و بگذر. تو از اینستا بیا بیرون. همون سر کوچه وایسا زاغ سیاه دخترکا رو چوب بزن؛ به شمایلت بیشتر میخوره. میگم: این بود مرام مشاورت؟ میگه: آخه تو از ریشه خرابی. باید بکوبم از آجر اول ملات بریزم بیارمت بالا. میگم: خب بریز. میگه: من بریز بودم یه ذره آب پای این بوتهها میریختم؛ الان کشاورز نمونه سال شده بودم. ما را رها کن در این رنج بیحساب. میگم: حالا فصل رنج کشیدنه. دو روز دیگه موقع برداشته. میگه: من برنجم تو درو کنی؟ زرشک!
واقعا رفاقتها بوی شالیزار گرفته به خودش. یه نای خفیف ناتموم. از دور دلت رو میبره. از نزدیک تا زانو رفتی تو گل و شل. میگم سبحان من نفهمیدم حالا این کام شیرینی دختره چرا تو رو انقدر تلخ کرد. متلکم بد بهش سنگین اومد. رفته در یخچال رو محکم کوبونده و اومده از پنجره آویزون شده هوار میکشه: وااهاهاهااای!
این غذاها رو بایست کم ادویهتر کنم. این ذاتش این طور آتشين نبود. اون گوشه سرش به کار مردم بود و یه دخالت ریزی تو مکالمات و محاورات و مجاوراتشون میکرد؛ اما همیشه مراعات حال پنجره رو داشت. حالا طوری از این پنجره آویزون میشه که انگار پر پرواز داره. میگم: سبحان. مددی کن. میگه: از خودت بگو براش. میگم: شما اول البته! ولی از کجای خودم بگم.
ظاهر رو که دیده و به دهنش شیرین اومده. باطن رو بگم، نگرخه؟ این دل ما خرابه سبحان. نه که از اول خراب بوده باشهها؛ از دوم خراب شد. میگه: تو دلت خراب نیست. مغزت فاسد شده. از دوم کجاست؟ میگم: از دوم همونجاست که اگر با من نبودش هیچ میلی.
میگه: حالا این کی ظرف تو رو بشکست؟ میگم: تو چی میفهمی از استعاره. میگه باز بوی شاعرونگیش گرفت این فضا رو. غبار اندودمون نکن. شفاف باش. میگم: من که زلالِ رودم. میگه: تو زوالِ عقلی! خرفت کردی. میگم: نگفتی چی جواب بدم. میگه: رها کن مرا؛ رها کردنت خوب است. خیلی تلخ شده این سبحان باید یه فکری به حال منظره این پنجره کرد. از دست رفت.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon