✅ من انارم: اون روز که دیوید اومد. سحر شریف‌نیک | بی قانون

✅ من انارم: اون روز که دیوید اومد
سحر شريف‌نيك | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

آن ماجرای کله پاچه که تقریبا در مدرسه فراموش شد، تصمیم گرفتم بگردم و یک دوست مناسب و صمیمی برای خودم پیدا کنم. اما چون چندماهی از اول سال گذشته بود، تقریبا همه دوست صمیمی‌های‌شان را پیدا کرده بودند و لامصب دیگر هیچ کی راه نمی داد. داشتم افسرده می شدم. روزها کارم شده بود گوشه کلاس نشستن و بقیه را با حسرت نگاه کردن و شب ها گریه و بهانه گیری برای مامان این ها. هر چه هم مامان راه حل های مختلف جلوی پایم می گذاشت رد می‌کردم و با جیغ های بلند جواب می دادم: پرشده. می‌فهمی؟ جا نیست دیگه. و مامان هم هر بار با یک لنگه از دمپایی ابری رو فرشی هایش اول خروجی صدای من را خفه می کرد و بعد هم در حالی که برای بازپس گیری سلاحش به سمتم می‌آمد و زیر لب می گفت: بسه دیگه. هی پر شده پرشده. مگه مینی‌بوس شهرری- شوشه که پر شه آخه. هر چند یادش بخیر! زمان ما پر هم بود همون ایستاده یه دسته به میله ارتباطمون رو برقرار می کردیم. بعد هم لبخند ملیحی بر لبانش نقش می بست ودر همان فکرهای نمی دانم چی بی‌تربیتی اش لپ گلی و خوش و خندان تنهایم می گذاشت. و دوباره من بودم که باید می نشستم و برای تنهایی هایم یک تنه عر می زدم.
اوضاع به همین منوال پیش رفت تا اینکه یک روز وسط زنگ ریاضی در کلاس باز شد و یک پسر کوله پشتی بر دوش با موهایی طلایی و قد کمی بلند تر از من وارد شد. همه ساکت بودیم ومنتظر. تا آن که بالاخره میس سارجنت دستش را گذاشت روی شانه ی دانش آموز تازه وارد و گفت: خب بچه‌ها. این دیویده! دیوید اولمِر. با پدرو خواهرش تازه به محله ما اسباب کشی کردند و قراره از امروز هم کلاسی شما باشه. حالا ببینیم! کی حاضره اولین دوست دیوید باشه؟
هنوز علامت سوال جمله خانم معلم مان کامل شکل نگرفته بود که من دستم و درادامه تمام هیکلم را کلهم اجمعین با هم بردم بالا. جوری که در لحظه کتفم از بغل استخوان ترقوه رگ به رگ شد.

خلاصه اینکه دیوید خیلی معمولی و بدون اینکه هیجان خاصی در چهره اش معلوم باشد آمد و روی صندلی کنار من نشست. آن روز تا آخر وقت مدرسه روی هیچ چیزی جز دیوید تمرکز نداشتم. دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام و با لبخند گشادی دوستم را تماشا می کردم. یعنی زنگ آخر وضعیت جوری شد که تذکرهای میس سارجنت هم افاقه نکرد و من مجبور شدم از کلاس بروم بیرون و با دماغ چسبیده به شیشه دوباره محو نگاه کردن به دوست گلم شوم.
دیوید پسر خوبی بود. کم حرف می زد ولی خودش را نمی‌گرفت. خیلی اهل شوخی خرکی های پسران هم سن و سالش نبود. منتهی یک مقدار زیادی تو دار بود و احساساتش را زیرپوستی بروز می داد که همین مساله انرژی زیادی از من می گرفت. مثلا وضعیت خوشحال، عصبانی، غمگین و یا هیجان زده دیوید همه به یک حالت بود. حالتی شبیه به مرحوم عمو سرهنگ رجبعلی بابایم که عکسش را روی دیوار پذیرایی خانه کل فامیل مان می توانستی پیدا کنی . آن طور که می گفتند عمو سرهنگ، در واقع سروان بسیار مهربان و مردم دار و شوخ و شنگی بوده، اما خب متاسفانه هیچ وقت ما نتوانستیم این همه فضایل را از پشت آن اخم ابروان پرپشت و حجم سیبیل وچشم های خشمگین تصور کنیم.
در مورد دیوید ولی باید یک فکر اساسی می کردم تا بلکه اوضاع کمی بهتر شود. چون با این روال ،هم نشینی با یک سطل ماست کم چرب فوایدش از معاشرت با این عزیز دل بیشتر بود. برای همین تصمیم گرفتم که دوستی مان را به سطح بالاتری ارتقا بدهم و از دیوید برای آمدن به خانه مان دعوت رسمی کنم…
شما دوستان هم تا این جای داستان را محکم داشته باشید تا من بروم و بساط مهمانی هفته آینده را ترتیب بدهم و با شرح ماجرا پنچ شنبه دیگه خدمت تان باشم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon