داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ طنز فاخر!. حامد مهربانی | بی قانون.. عمیقی کشید و گفت: «بعضی آدمها را نمیشه به راحتی توصیف کرد
✅ طنز فاخر!
حامد مهربانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
آه عمیقی کشید و گفت: «بعضی آدمها را نمیشه به راحتی توصیف کرد. به طور خاص آدمهایی که ابعاد مختلف و وجوه شخصیتی گوناگون دارند. مثل همین آقای زرویی.» بعد با قدمهای آرام، پشت میز چوبیاش رفت، روی صندلی نشست و پیپش را روشن کرد و همزمان با کشیدن پیپ، مشغول خوندن روزنامههای روی میزش شد. بعد انگار که چیزی تازه یادش اومده باشه گفت: «تو طنزنویسی؟» سریع خودم رو جمع و جور کردم، چند قدمی رفتم سمت میز. گفتم: «بله آقا. یعنی حداقل اینکه دوست دارم طنزنویس بشم!» یهو زد زیر خنده! گفتم: «آقا ببخشید حرف خنده داری زدم؟» انگار که خندهاش عصبی بود (یا نمیدونم چی چی میگن اینجور وقتا. از روی استرس. هرچی حالا!) ساکت شد و یه چکه اشک کوچیک از گوشه چشمش سُر خورد روي صورت صاف و شیش تیغ کردهاش و اومد پایین، تا رسید به سیبیلش. همونجا گم شد یا دیگه من نتوستم رد اشک رو بگیرم. گفت: «یه زمانی ما نمیدوستیم طنز چیه؟ یعنی تو توفیق و چلنگر و فکاهیون و اینا دیده بودیم. ولی نمیدونستیم که چی بشه میشه طنز، چیکار کنیم میشیم طنزپرداز. حتی وقتی گل آقا منتشر میشد!» گفتم: «حتی وقتی گل آقا منتشر میشد؟» گفت «بله! حتی وقتی گل آقا منتشر میشد.» بعد از صندلی پاشد و از پشت میز اومد اینور. پیپش رو که خاموش شده بود دوباره روشن کرد. گفت «چیه تعجب کردی؟ به چی زل زدی؟» گفتم «خب بالاخره از کجا فهمیدید طنز چیه؟ شما چجوری طنزپرداز شدید؟» گفت: «مگه نیومدی از زرویی بپرسی؟ اون سوالاتو بپرس!» بوی پیپ و تنباکوی کاپیتان بلک کل اتاق رو گرفته بود. گفتم «چرا آقا. اومدم از ایشون بپرسم. گفتید وجوه مختلفی داره. یعنی چی؟»
«یعنی زرویی مدیر، با زرویی سردبیر، با زرویی معلم، با زرویی طنزپرداز، با زرویی نوحه سرا، با زرویی...». گفتم: «اوووو! این همه زرویی؟؟» گفت «همین دیگه! بعضی آدمها را نمیشه به راحتی توصیف کرد.» گفتم «آقا شما قبول دارید میگن طنزِ آقای زرویی، طنز فاخره؟» گفت «فاخر یعنی چی؟» گفتم «فاخر دیگه! یه نجابتی چیزی توش داره! جلف نیست. به ارزشها پایبنده!» بعد این جمله آخری که گفتم خودم خندیدم. گفت: «ببین! یه اثر طنز هست یا نیست. طنز فاخر چیه دیگه از خودت درمیاری؟! یه چیزهایی در ذات و تعریف یک شغله که قابل تغییر یا تعدیل نیست. مثل اینکه بگن قصاب مهربان. قصاب مهربان یعنی چی؟ قصاب اومده گوسفند رو سرببره، حالا ممکنه قبل سر بریدن بهش آب بده یا چاقوی تیزتری انتخاب کنه، ولی دیگه گوسفند رو عطر و ادکلن نمیزنه که تو دکور بذاره تا مردم ببینندش. قصاب، کارش کشتنه، اسمش هم روشه. نمیگم کار خوب یا بدیه، میگم اين «تعریف» شغل قصابیه. قصابی که حیوان رو سلاخی نکنه، قصاب نیست، اسمش چیز دیگهست.»
گفتم «آقا شما چه حرفای خوبی میزنید. تا حالا به این کلمات اینجور نگاه نکرده بودم». خندید. گفت «این کلمهسازیها هم طنز روزگار ماست.»
بعد دوباره خندید. ولی نمیدونم من چرا یهو بغضم گرفت. بغضم که ترکید، دیدم گوشیم از دستم افتاده و همونجور که روي کاناپه لم داده بودم و صفحات اینستاگرام رو مرور میکردم خوابم برده. گوشیم رو از روي زمین برداشتم و دوباره روشنش کردم. باز اینستاگرامم پر بود از عکسها و فیلمهای استاد زرویی. این چه خبری بود آخه برای اون وقت شب؟! غم، تایم لاین اینستاگرام منو برداشته بود. همونجور که به اون بوی قهوه و صدای گرم و پخته فکر میکردم، فایل شعرخوانی استاد رو پلی کردم و چشمامو بستم...
آدم دلشکسته، بش حرج نیست، شعر شکسته بسته، بش حرج نست، جیکجیک مستونم که بود برادر، فکر زمستونم نبود برادر...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon