داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ به حقوق انسانها احترام بذار حیوون!. علیرضا مصلحی| بی قانون
✅ به حقوق انسانها احترام بذار حیوون!
علیرضا مصلحی| بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
در ایام طفولیت، پدربزرگی داشتیم که در منزل قدیمیاش انسانها در کنار سوسکها زندگی میکردن. ما هم زیاد اونجا میرفتیم و گاهی شب هم ميموندیم. یادمه در یکی از نیمهشبهای گرم تابستان، نادونی کردم، بلند شدم رفتم دستشويی. چراغ دستشویی رو که روشن کردم، ناگهان تعداد کثیری از عزیزان سوسک رو دیدم که روی دیوار با آرایش 2-4-4 لوزی، زل زده بودن تو تخم چشمهام. میخواستم فرار کنم برگردم زیر پتو ولی مساله مهمی وجود داشت که مانع میشد (درک کنید). باید یه کاری میکردم. یه دونه از دمپاییها رو برداشتم. تصمیم گرفتم بهشون نشون بدم رییس کیه. یه نگاه کردم به لشكر سوسکها، یه نگاه به دمپایی، دوباره یه نگاه به لشكر، یه نگاه به دمپایی. یه نفس عمیق کشیدم. دمپایی رو بردم بالا. یهو نمیدونم چی شد سوسکها آرایش گازانبری گرفتن. سریع دمپایی رو انداختم کنار، زدم زیر گریه، گفتم: «جون مادرتون این کار رو با من نکنید».
یکی دو دقیقه گذشت و سوسکها مجددا شیفت کردن به همون آرایش قبلی. نمیدونستم چه کار کنم. نه راه پس داشتم نه راه پیش. یه ذره قدم زدم. راهی وجود نداشت. نشستم همون کنار و مثل ابر بهار فقط گریستم. تو همون حال بودم که یهو دیدم سوسکها در یک صف منظم دارن از دستشویی خارج میشن. مثل اینکه دلشون برام سوخته بود. اون آخرین سوسک که اومد بیرون (فکر کنم کاپیتانشون بود) یه نگاه بهم کرد، سرش رو به نشون تاسف تکون داد، گفت: «خاک بر سرت! بیا برو گمشو داخل. ما رفتیم».
بعد از اون شب همیشه به این فکر میکردم چرا جونورهایی مثل سوسک که ازشون بدم میاد همیشه با طیب خاطر در اطرافم آمد و شد میکنن ولی جونورهایی که ازشون خوشم میاد ازم فرار میکنن. مثلا همیشه دلم میخواست پرستوهای نغمهخوان بشینن رو شونههام آواز بخونن. یا مثلا دستم رو دراز کنم، گنجشکها بیان بشینن رو انگشتهام، عاشقانه بهم نگاه کنن. متاسفانه هیچ وقت این اتفاق نمیافتاد ولی همیشه عاشق پرندهها بودم. یادمه در همون ایام کودکی یک روز به همراه اقوام در دامان طبیعت بودیم. پسر خالهام که چند سال از من بزرگتر بود، گفت: «شنیدم خیلی گنجشک دوست داری». گفتم: «آره. خالصانه بهشون عشق میورزم». گفت: «میخوای یه دونه برات بگیرم؟». گفتم: «وای از خدامه. یعنی میشه؟» گفت: «چرا نشه». بلافاصله با تفنگ بادی یه گنجشک زد، داد دستم، گفت: «سریع کلهشرو بکن تا حروم نشده». از فردا صبحش هر روز که از خواب پا میشدم، رختخوابم خیس بود.
گذشت و گذشت. هنوز که هنوزه کلا از تمام حیوونها میترسم. حیوونها بزرگترین کابوس زندگیم هستن. اما شکر خدا جدیدا آگاهتر شدم. از جهل و نادانی نجات یافتم و الان به شدت قدردان پسرخالهام و خونه پرسوسک بابابزرگم هستم که باعث شدن من از حیوونها فاصله بگیرم.
مثلا در همین قضیه گرگ، مشخص شد که اینها کمر به نابودی ما بستن. من خودم تا حالا از اون زاویه به گرگ نگاه نکرده بودم ولی مطمئن باشید هر کس از اون زاویه به گرگ نگاه کنه، صد در صد به راه ناصواب کشیده میشه. شک نکنید. یا مثلا شنیدم بچههای صدا و سیما توی یه فیلم خارجی تصویر سگ رو سانسور کردن. از همینجا بهشون خدا قوت میگم و دستشون رو میبوسم. چند وقت پیش زن و شوهر واحد بالایی ما شب تو تلویزیون سگ دیدن، صبح طلاق گرفتن. شوهره باز نشست سگ نگاه کرد، الان تو جوبه.
ما نباید غافل بشیم. ما باید خیلی حواسمون به این پدرسوختهها باشه. از همین تریبون به تمام جونِورها هشدار میدم؛ یا مثل آدم به حقوق ما احترام بذارید یا آدمتون میکنیم. نکبتها!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon