داستانهای روزنامه طنز بی قانون
چه کسی از هیدتوشی ناکاتا میترسد؟. جابر حسینزاده | بى قانون.. ششم …
چه کسی از هیدتوشی ناکاتا میترسد؟
جابر حسينزاده | بى قانون
@bighanooon
قسمت ششم
مِسخِرهبازی شده بود. پاکستانیها در آن غروب ترسناکِ چهارشنبهسوری سال 94 زده بودند ماشین هیات دونپایه ژاپنی را چپ کرده بودند و هیدتوشی ناکاتا و خسرو، مهندس برجساز را دزدیده بودند و الفرار. حالا ژاپنیها باید دوباره میگشتند دنبال ناکاتا و قبل از اینکه مقامات بالاسریِ حزب جرشان بدهند، بازیکن سابق تیم ملی ژاپن را میرسانند توکیو. جستوجوی یک آدم آن هم توی تهران به این بزرگی. شهری که مثل خمیر کیکپزی تالاپ افتاده زمین و دارد از همه طرف وا میرود و شره میکند و میخزد و رشد میکند و شهرکها و شهرها و روستاهای اطرافش را مثل گلبول سفید هضم میکند توی خودش. از فردیس تا پردیس. از تندیس تا چیز، از همه طرف. از آنطرف، پاکستانیها به رهبریِ ژنرال آفتاب اختر گروگانهایشان را بردند توی یک خانه تیمی بالای یک نانوایی در خیابان جیحون. نانوایی بربری. کنارش هم آرایشگاه بود با دوتا آرایشگر خیلی پیر و دستهایی لرزان.
مطابق دستورالعملهای تاریخمصرفگذشته آیاسآی، هیدتوشی و خسرو را بردند همان آرایشگاه و موهایشان را از ته زدند. شام هم بهشان بربری و فلفل دادند. این هم از کارکرد این دو مکان در داستان. فردای چهارشنبهسوری که به طرز عجیبی باز هم اسمش چهارشنبه بود، پاکستانیها هیدتوشی را از اتاق آوردند بیرون و بستند به صندلی و نیم ساعت کتکش زدند و الکی خندیدند. بعد، از یک اتاق دیگر یک بابایی را آوردند روبهرویش نشاندند و گفتند این هم داداشت. ناکاتا دلش میخواست بلند شود برادر ناتنیاش را بغل کند. ولی تنها کاری که میتوانست بکند این بود که به زبان ژاپنی داد بزند دادااااش. برادر ناتنی هم چشمهاش را بست و فریاد کشید دادااااش، چور دو موجه (نمیدانم چرا هندی میگفت!) نگذار اینها من را بکشند داداش. اعضای آیاسآیِ پاکستان در حالی که همگی بدون استثنا لبخند کجکیِ موذیانه و کاملا بیموردی بر لب داشتند، دست به سینه ایستاده بودند و داشتند صحنه را تماشا میکردند که ناگهان خودِ ژنرال قمه نیممتری را از شلوارش کشید بیرون و گذاشت بیخ گلوی برادر ناتنی ناکاتا. «یک دقیقه وقت داری اسم مقامات ایرانی که برای خرید بمب اتمی باهاشون جلسه داشتی رو بگی وگرنه...» ماموریت مخفی و زیرپوستیِ پاکستانیها این بود که از زیر زبان ناکاتا قیمتِ بمب و اسامی مذاکرهکنندگان ایرانی را بکشند بیرون و وقتی مطمئن شدند، اربابانِ آمریکايیشان را دور بزنند و خودشان کمی ارزانتر یکی دو تا کلاهک هستهای بفروشند به ژاپن. این شیوه از مارکتینگ و ارائه قیمتِ رقابتی توی خونشان است. نِگاشیيشن و مذاکرات فروش و اینجور سوسولبازیها جایی در پاکستان ندارد. مقامات دولتی انقدر از بچگی فیلم هندی دیده بودند که اطمینان داشتند ژاپن بمب اتمیاش را که از پاکستان خرید، به تلافیِ هیروشیما و ناكازاکی همانطور داغداغ میرود میاندازد روی سر یکی از شهرهای غربی آمریکا و بعد که ایرانیها مقصر حادثه معرفی شدند و دنیا به اندازه کافی قاراشمیش شد، اینها هم حمله میکنند نیمی از هندوستان و افغانستان و یکی دوجای دیگر را میگیرند. در این حد فازِ چنگیزخان گرفته بودند پاکستانیها. هیدتوشی ناکاتا اصلا سر درنمیآورد منظور این آدمهای خشنِ دورِ چشم سیاه از بمب و اتم و مقامات ایرانی و اینها چیست ولی دو سه تا چک افسری که خورد و درخششِ لبه قمه روی پوست گردن برادر ناتنیاش را که دید، فهمید باید زودتر چیزی تحویل پاکستانیها بدهد. برای همین شروع کرد تند و تند اسامی مقاماتِ مرتبط با بمب اتمی را گفتن: علی دایی، خداداد عزیزی، حامد کاویانپور. بعد هم آب دهانش را قورت داد و اشاره کرد به اتاق بغلی: «و... خسرو.» ژنرال آفتاب اختر، قمه را آورد پایین و از قیمت کلاهک هستهای پرسید. ناکاتا با آن سر و روی خونی فینفین کرد و گفت: «سه میلیون و پونصد هزار دلار» بعد سرش را تکان داد و اضافه کرد: «فقط برای یک فصل».پاکستانیها دویدند خسرو را که مغزش اتصالی کرده بود و مدام به هوش میآمد و باز از حال میرفت از اتاق آوردند بیرون و چند لگد جانانه زدند به معده و طحال و کبدش. ژنرال، برادرِ ناتنی ناکاتا را پرت کرد یک گوشه و رفت سراغ خسرو. به رسم اراذلِ حومه کراچی، تیغه قمه را اول کشید روی زبان خودش و بعد برد بالا و قبل از اینکه بخواهد فرو کند توی گردن خسرو، داد زد: «این از اولیش. بشمُرررر». ناکاتای فلکزده همان لحظه فهمید تا وقتی دایی و خداداد و کاویانپور را برایشان نیاورد، پاکستانیها رهایش نخواهند کرد.
ادامه دارد . . .
🔻🔻🔻
ر