داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مردی با سبیلهای صورتی. قسمت هفدهم.. نویسنده این قسمت: حسام حیدری
مردی با سبیلهای صورتی
قسمت هفدهم
نویسنده این قسمت: حسام حیدری
___
جنگل که تاریک شد، طاقت قباد هم طاق شد. چاقویش را از جیبش بیرون کشید و با دست دیگرش یک شاخه از سبیل صورتی عماد را گرفت. «دیگه داری حوصلهام رو سر میبری ... هفده قسمته که هی منو از این طرف به اون طرف میکشی واسه چهارتا دونه سبیل صورتی»
عماد که از این حرف بسیار تعجب کرده بود، گفت: «چرا خالی میبندی؟ تو تازه از قسمت سه اومدی تو داستان»
قباد گفت: «حالا هرچی» و خواست اولین تار سبیل عماد را با چاقو قطع کند که یک نفر داد زد: «هوی! تو همون نیستی که شهرزاد رو طلاق دادی؟ اون دختر معصوم چه گناهی کرده بود؟» صاحب صدا یک مرد هیکلی بود که کمی آن طرفتر با چند نفر دیگر پای بساط قلیون نشسته بود.
ــ «نه داداش اشتباه گرفتی ... اون قباد برا یه داستان دیگه است.»
ــ «غلط کردی ... تو و اون بزرگ آقای نامرد دستتون تو یه کاسه است ... فکر کردی نمیدونم؟ مَلمَل تا آخر فصل اول رو اسپویل کرده.»
قباد گفت: «آخه چه ربطی داره؟ من فقط اسمم قباده ... من شخصیتِ داستانِ ...» اما نتوانست جملهاش را کامل کند. چون مرد هیکلی و دوستانش دور دهانش را گرفتند و کشانکشان بردنش شهرک سینمایی غزالی تا او را دوباره به عقد شهرزاد در آورند.
عماد که باز تنها مانده بود به سبک قصههای «قبل از خواب» راه افتاد تو جنگل و رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی که آقا جغد دانا زندگی میکرد. آقا جغد دانا که باهوشترین و داناترین حیوان جنگل بود توی دکهای زندگی میکرد که روی سردر آن با چراغ نئون نوشته شده بود:
«ask me»
و داشت روی ذرت مکزیکیاش سس میریخت.
عماد رفت جلو دکه و گفت: «ببخشید آقا جغد دانا، من یه سوال داشتم»
جغد دانا گفت: «تف تو ذاتت ... این وقت شب آخه وقت سوال کردنه؟ ... این فرم رو پر کن ... دویست تومن هم بریز به همون شماره حساب ...»
عماد فرم را پر کرد و از طریق دستگاه عابربانکی که در جنگل نصب شده بود، پول را به حساب آقاجغد دانا واریز کرد.
جغد گفت: «حالا بنال ببینم ... سوالت چیه؟»
عماد گفت: «نمیدونم چطوری براتون توضیح بدم ... چند وقته که اتفاقات عجیب و غریب برام میافته ... اولش تو یه آپارتمان درب و داغون زندگی میکردم حتی اسم هم نداشتم ... بعد یه دفعه یه قوس کمر استثنایی رو رصد کردم و تونستم یه ابرمانکن طراحی کنم اما همون موقع یه پیرمرد اومد سر راهم و کشتمش و رفتم بیمارستان و سر از مترو در آوردم ... این قباد و ملیکا رو هم که اصلا نمیدونم از کجا تو زندگیم سبز شدن ... حال بدی دارم آقای جغد ... همهاش فکر میکنم شش نفر دارن تو زندگیم دخالت میکنن ... هیچ قسمت از زندگیم به قسمت بعدیش ربط نداره ... جمعهها غروب هم دلم میگیره ... میترسم در آینده شکست عشقی بخورم ... شما فکر میکنید دلیلش چیه؟»
جغد دانا تاملی کرد و گفت: «از بس بیقی ... ببو ... خاک تو سرت کنن»
عماد گفت: «جان؟»
ــ «هیچی ... گوش کن بهت چی میگم ... من میدونم کی داره تو زندگیت دخالت میکنه ... یه گروه نویسنده خطرناک که سبیلهای صورتی دارن ... یه دختر هم توشون هست که شخصیت همه داستاناش دنبال شوهر میگرده ... اگه میخوای زندگیت دوباره بیفته رو روال، باید بری سراغ همینا ...»
ــ «از کجا پیداشون کنم؟»
جغد دانا تو تبلتش سرچ کرد و گفت: «تو یه دفتر مجله کار میکنن ... آدرسش رو اس.ام.اس میکنم برات ... فقط یه چیزی هست که باید خیلی حواست بهش باشه»
عماد چشمهایش را گرد کرد و گفت: «چی؟»
جغد سرش را برد نزدیک گوش عماد و گفت: «رئیسشون یه آدم خطرناکیه که ختم همه نویسندههاست ... اگه اونو گیر بیاری، همهشون رو حریف میشی ... اسمش مسعووووووده ... مسعود مرعشییییی ... یوهاهاهاها»
ادامه دارد ...
@dastanbighanoon
@bighanooon