داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ اَه. علی رضازاده | بی قانون.. روز دوشنبه فرهاد همه وسایلش را جمع کرد
✅ اَه
علی رضازاده | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
صبح روز دوشنبه فرهاد همه وسایلش را جمع کرد. دیشب فرهاد بالاخره تصمیمش را گرفت. باید زنش مهسا را ترک میکرد. فرهاد داشت توی این زندگی تلف میشد. فرهاد جوانی خوشتیپ بود.
مهسا هم خداوکیلی بد گزینهای نبود. اما تهش که چی؟ فرهاد و مهسا تا آخر عمر با هم بمانند و فرهاد توی روزمرگی تلف شود؟ تهش دو سه تا بچه از خودش به جا بگذارد و تمام پولهایی که فرهاد دارد را بخورند و به روحش لعنت بفرستند؟
انقدر پوچ و بیمعنی؟ فرهاد الان توی اوج جوانی قرار داشت. او اصلا از جوانیاش هیچ چیز نفهمیده بود... او الان باید جوانی میکرد... سفر میرفت... عشق و حال میکرد.. همه چیز را امتحان میکرد...
فرهاد تصمیمش را گرفت... چمدانهایش را جمع کرد و به مهسا گفت: «خب عزیزم. خیلی خوش گذشت. من دارم ترکت میکنم. مرسی بابت همه چی. خداحافظ» و به همین راحتی و با نامردی تمام در مقابل چهره بهتزده مهسا او را ترک کرد. این بین مهسا خیلی گریه کرد و غرورش را شکست و خواهش و تمنا کرد که فرهاد نرود... ولی فرهاد تصمیمش را گرفته بود و رفت... .
به محض ترک کردن، فرهاد عشق و حالش را شروع کرد. بعد از مهسا، با هر که میشد هر چه میشد را امتحان کرد. عوضی. یعنی کاری نبود که امتحان نکرده باشد بیشرف. یعنی هر کاری را که فرهاد در طول زندگی نکرده بود به سرانجام رساند.
فکر کنم خیلی بیشتر نمیتوانم توضیح بدهم عشق و حال فرهاد را. یعنی هر کاری کنم نمیشود. اما بعد از اینکه عشق و حالش تمام شد، دیری نپایید که فرهاد دلش برای زندگیاش تنگ شد.
خب الان فرهاد همه کارهایی که دلش میخواست را انجام داد. که چی؟ تهش همین بود؟ همینجوری عمرش میگذشت و تنها و تنهاتر میشد و تهش هم در پیری و تنهایی میمرد. چقدر مسخره آخر... اه اه. فرهاد کاملا سرش به سنگ خورده بود. خب معلوم بود سرش به سنگ میخورد. دلش میخواست همه چیز به حالت اول برگردد. هه. پسره سادهدل. حتما. آخر آدم احمق مهسا چی کم داشت؟ یک زن مهربان و همه چیز تمام. زیبا. هم در صورت و سیرت. همه جوره فرهاد را جمع و جور میکرد. هیچ چیزی کم نمیگذاشت. متاسفانه خیلی بیشتر نمیتوانم شرح بدهم خوبیهای مهسا را. خیلی مهم نیست حالا...
اما واکنش مهسا چه بود:« برو گم شو کثافت». به به. ماشاا... خوشم آمد. والا. پسره اوسکل رفته عشق و حالش را کرده. دورش را زده.. الان که سرش به سنگ خورده برگشته؟
برود سرش را بتراشد. کچل شود شاید مهسا قبولش کند... هه هه. اما افسوس که اینجوری نبود... فرهاد هر کاری میتوانست انجام داد. یعنی ورژنی از التماس و خواهش و تمنا نبود که فرهاد اجرایش نکرده باشد... اما مهسا خیلی مصمم بود. یک نه کامل. با تمام اطمینان.
فرهاد نا امید شده بود. دیگر کاری از دستش بر نمیآمد. بیخیال مهسا شد و سعی کرد برود زندگیاش را بکند. اما مهسا چه کرد؟ بعد از مدتی مهسا فهمید که زندگی بدون فرهاد سخت است. خب فرهاد هم خبط کرده بود.
یک مدتی خون به مغزش نرسیده بود. الان هم که مثل چی پشیمان است. خدا میبخشد. بنده خدا چکاره باشد که نبخشد؟ حرف حساب... مهسا مثل رودی که میگذرد و زلال است، گذشت تا زلال بماند. به به مهسا. ماشاا.... خوشم آمد. از قدیم هم گفتند بخشش بهتر از انتقام است... آدم با بخشش بزرگتر میشود... مرسی مهسا.
مهسا غرورش را زیر پا گذاشت و رفت به فرهاد گفت او را میبخشد و حاضر است دوباره با او زندگی کند. به به. فرهاد هم که باید از خدا خواسته باشد و با سر قبول کند بعد از گند کاریهایی که بالا آورده... که نکرد. فرهاد گفت دیگر این زندگی برای آنها زندگی نمیشود و نمیتواند با مهسا زندگی کند. مهسا هر چه خواهش و تمنا کرد فرهاد زیر بار نرفت که نرفت...
بله از اینجا به بعد داستان فرهاد دوباره سرش به سنگ میخورد و به مهسا التماس میکند که برگردد و مهسا میگوید نه و مهسا بعدش پشیمان میشود و از فرهاد میخواهد برگردد و فرهاد میگوید نه... تا آخر عمر هم هر دفعه یکی خواهش میکند و آن یکی میگوید نه و آخرش هم به مرگ طبیعی میمیرند... مسخرهها... اوسکلها... دیوانهها... چتونه شماها... چرا اینجوری میکنید...اه. هیچ چیز اینجا سر جایش نیست.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon