داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ پارانورمال اکتیویتیِ ۷. افسانه جهرمیان | بی قانون.. گوشتان را باز کنید
✅ پارانورمال اکتیویتیِ ۷
افسانه جهرمیان | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
خوب گوشتان را باز کنید. این داستان زندگی دختری است که خانوادهاش مجبور به یک کوچ اجباری شدهاند. البته کوچ که چه عرض کنم چندروزی رفتهاند شهرستان عروسی پسرخاله، همچین اجباری هم نبود، مامان و بابا تقریبا از مهر پارسال دارند لباس ست میکنند!
من ولی به خاطر یک مصاحبه فوقِ مهم کاریِ هشت صبح، همراهشان نرفتم. تا قبل از این هم تجربه تنها در خانه بودنم تا ساعت ۱۲ شب بود. یعنی چنین خانواده مقیدی هستیم که هرجا باشیم تا ۱۲ شب هرکس باید زیر پتوی خودش باشد. ۲۹ سال روال همین بود تا همین سفر اخیر. وقتی خانواده رفتند و کاسه آب را پشت سرشان ریختم، از شادی اینکه بالاخره میتوانستم از 12 شب به بعد هم تنها باشم و احساس استقلال کنم، اولین کاری که کردم یک میکس شاد گذاشتم و سه ساعت از تنها بودنم به «از اینا از اینا از اینا» گذشت. بعد تا شب هرکاری را دلم میخواست بکنم و در حضور پدر و مادرم نمیتوانستم انجام دادم: بشقاب غذایم را وسط فرش گذاشتم و غذا خوردم، کف پاهایم مدام روی میز بود و با انگشت پا کانال عوض میکردم، با خیال راحت موزیک ویديوهای آرش را دیدم، با بطری آب میخوردم. کولر هم نان استاپ روشن بود. تازه اخبار ساعت دو را هم رد میکردم و به جایش رادیوجوان میدیدم. این اوج زندگی مجردی و تنها در خانگی من بود.
تا 12 شب همه چیز خوب پیش میرفت. اما کمکم ترس به من غلبه میکرد، هر صدایی که از کمدها و وسایل میآمد فشارم يك درجه میافتاد. هرجا میرفتم و هرکاری میکردم با درِ باز بود. آمار طلوع آفتاب را که گرفتم دیدم حدود ساعت 30/6 صبح باید باشد. از ساعت 30 دقیقه بامداد تا چهار صبح فیلمهای سینمای وطنی را از ماهواره، البته با تبلیغات بین فیلم تماشا کردم. موزیک متن فیلم هم دانلود کردم و خودم را جایگزین نقش اول زن قرار دادم، ولی متاسفانه تا ساعت پنج بیشتر نتوانستم فیلمِ ذهنی بازی کنم. تا 30/6 صبح، یک ساعت و نیم وقت داشتم. چراغها را تا تهِ سالن روشن کردم و نورپردازی را شبیه زمانی کردم که برای خواهرهایم خواستگار میآمد ولی همین که چشمانم را میبستم احساس میکردم کسی با موهای بلند سیاه و لباس پاره و پوست سفید یخچالی بالای سرم ایستاده و صوت منقطع «عاااااااااااااااااااا...عاااااااا..عاااااااااااا...عااا» از خودش بیرون میدهد. ولی همین که چشمانم را باز میکردم فقط نِنِ کنارم بود، (نِنِ عروسک پارچهای دوران طفولیتم بود که از بین تمام اسباببازیهای خارجی و پلاستیکی، بیشتر توانسته بود در برابر فشار و کشش و گاز زدن دوام بیاورد و برایم به نماد استقامت تبدیل شده بود).
خلاصه این قدر مقاومت کردم و یک چشمی خوابیدم و با آلفرد هیچکاک درونم دست و پا زدم تا به خودم آمدم و دیدم ساعت سه بعد از ظهر شده و اولین و آخرین مصاحبه کاری زندگیام را از دست دادهام. از آن لحظه بود که فهمیدم در زندگی اتفاقاتی هست که از زامبی و روح و کینه و جنگیر هم ترسناکتر است... الان مدتهاست دچار افسردگی مزمن شدهام و در تاریکی زندگی میکنم، پوست بدنم هم کمکم دارد سفید یخچالی میشود.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon