مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت چهاردهم. نویسنده این قسمت: علی رضازاده

مردی با سبیل‌های صورتی
قسمت چهاردهم
نویسنده این قسمت:علی رضازاده
____

عماد چشمک زد و پیرمرد جان به جان‌آفرین تسلیم ‌کرد. خیلی درد داشت. چند ثانیه به چهره‌ی بی‌جان پیرمرد خیره‌ شد و سعی کرد گذر عمر ببیند و دردش یادش برود که صدای فروشنده‌ی مترو حواسش را پرت‌کرد. «برادرا... خواهرا... زیر‌پوش و چیزای دیگه‌ی گیاهی دارم. کاملا گیاهی با فناوری نانو» از بچگی دوست داشت مثل کارتون‌ها و زمان قدیم که آدم‌ها خودشان را با گل و گیاه می‌پوشاندند خودش را بپوشاند. با ذوق فروشنده را صدا زد و از او خرید کرد. هر‌چند که وقتی خریدش را گرفت متوجه فرق گیاهی با غیر‌گیاهی‌اش نشد. فکر کرد که حتما جوانه خواهند زد و موقع سال تحویل حتی می‌شود گذاشتشان روی سفره هفت‌سین. از‌ این‌که چرا خانواده‌ای ندارد که نزدیکش باشند و برای آن‌ها هم از این سِتِ کامل گیاهی بخرد دلش گرفت و غصه خورد. فروشنده‌ی بعدی آمد، «جهیزیه‌ی کامل دختر... دویست میلیونِ بازار، صد میلیونِ تبلیغِ ماهواره فقط بیست هزار تومن» به این فکر کرد که ملیکا جای دخترش، شاید هم همسرش، فرقی نمی‌کرد، بالاخره که جهیزیه می‌خواست. بیست هزار تومان از جیبش در‌آورد و رسیدِ «یک دستِ کامل جهیزیه فول آپشن خارجی هایکلاس» را در دستش گرفت. تا آمد به رسید‌ش خوب نگاه کند فروشنده‌ی بعدی حواسش را پرت‌کرد. «آقایون و خانومای عزیزم... همینجوری که می‌دونین کلیه مهم‌ترین عضو بدنه. جوری که بهش قلب دوم هم می‌گن. شما اگه خدایی نکرده کلیه‌تون مشکل پیدا کنه، اولا باید برید یکی رو گیر بیارید و خدا تومن بهش پول بدین تا کلیه‌ی استفاده شده‌ی مستهلک داغونی رو بخرین. تازه مشخص نیست به شما بخوره یا نه. اما ما اینجا کلیه‌های کاملا آکبند، سازگار با تمام افراد جامعه رو خدمتتون تقدیم می‌کنیم. ده میلیون تومنِ بیمارستان، دو میلیون تومنِ کنار خیابون، فقط صد هزار تومن» عماد که مطمئن نبود بعد از آن سقوط مهیب کجاهایش سالم مانده دست کرد توی جیبش که پول در‌بیاورد و یک جفت کلیه آکبند و سازگار بخرد، ولی دید ده هزار تومان بیشتر ندارد. لعنت به پانزده سال خدمت صادقانه توی کارخانه مانکن سازی... لعنت به زندگی کارمندی.
«لواشکای پذیرایی آیلار... دیگه آیلارو که همه می‌شناسن. نیازی به تبلیغ نداره. بسته‌ی سی‌تایی فقط هزار‌تومن...» راست می‌گفت، آیلار را خوب می‌شناخت. دوران مدرسه، عماد را که یک پسربچه‌ای دماغو بود، خوب چزانده بود و طفل معصوم را مضحکه‌ی خاص و عام کرده بود. حالا بسته‌ی بیست‌تایی‌اش را می‌فروختند هزار‌تومان. این زمانه به هیچ‌کس رحم ندارد.
واقعا عمر آدم چه بی‌ارزش شده. با یک‌چشمک جان یک‌پیرمرد بدبخت بیچاره‌ی بدبوی بی‌نزاکت گستاخ بی‌شرفِ سبیل‌صورتی گرفته شد. البته حقش بود. خوب شد که مُرد. به درک واصل شد. اما صندلی کناری پیرمرد که نمی‌دانست او حقش بود بمیرد. فهمید که پیرمرد مرد، از بس که جان ندارد و داد زد: «این پیزوری مُرده... چرا هیشکی به فکر نیست؟ ایهالناس!»نظر همه جلب شد و به سمت صندلی پیرمرد هجوم آوردند. عماد سعی کرد چشمک بزند و پیرمرد را دوباره زنده و قائله را ختم به‌خیر کند. اما دست و بال من‌ هم بسته‌است. کاری از دستم بر نمی‌آید. فقط درد عماد کمی کمتر شد و وضعیت سلامتی‌اش بهتر. به‌خاطر وضعیت پیرمرد کسی هم حاضر نبود تنفس مصنوعی به او بدهد. مردم دکمه‌ی تاکینگ مترو را فشار دادند تا از راننده بپرسند چرا اینجا ایستاده و برای نجات جان پیرمرد این بدترین کار است. راننده گفت: « پیرمرد دیگه کیه؟ مترو پنچر کرده» مردم که داشتند شاخ در می‌آوردند پرسیدند: «مترو مگه پنچر میکنه؟» راننده که کارد میزدی خونش در نمی‌آمد گفت: «یعنی چی این حرف؟ الان اتوبوس و تاکسی و موتور و حتی آدم می‌تونه پنچر بشه، بعدِ این همه سال یه دونه مترو نمی‌تونه پنچر شه؟ لعنت به این نگاه مسخره‌ای که دارین... شما آدمین؟ شما فقط ادعاتون میشه... واقعا اگه ادعایی داریم باید از خودمون شروع کنیم.» حق هم داشت.
مترو توی تونل متوقف بود و هوا حسابی شرجی شده بود. پیرمرد اگر هیچی‌اش هم نبود، در این هوا می‌مُرد. حالا که جانی هم نداشت. همه می‌خواستند پیرمرد را نجات دهند ولی کاری از کسی بر‌نمی‌آمد. عماد باید کاری می‌کرد. چند‌بار چشمک زد ولی افاقه نکرد. شیرین‌عقل‌تر از این بود که بفهمد مترو قطار نیست که اتفاقی بیفتد. لباس‌هایش را در آورد. سعی کرد لباسش را آتش بزند و از مترو خارج شود. بهرحال حالت نُرمال نداشت. چون معلوم نبود برایش چه اتفاقی می‌افتد به عنوان آخرین حرفش داد زد: «ملیکا برات جهیزیه خریدم. خودم میگیرمت...» سپس با چکش مخصوص لحظات اضطراری شیشه را شکست و از مترو زد بیرون.
ادامه دارد
@dastanbi