دیوانه‌ها در نمی‌زنند. محمدحسن خدایی/ بی‌قانون. بیست و ششم

ديوانه‌ها در نمی‌زنند
محمدحسن خدایی/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت بیست و ششم


اگر این جمله‌ حکیمانه‌ کتاب‌های روانشناسی دوران محبس را که برای فرار از زندان، دیوانه‌خانه و حتی خانه‌‌های دلگیر سالمندان، بی‌شمار راه، مسیر و طریقت وجود دارد را کمی تغییر داده و مثلا به جای «فرار از...» بنویسیم «نگه داشتن در...»، حال و هوای آن روزهای من بهتر عیان می‌شود. مردی مغموم احتمالا نخبه، گرفتار دیوارهای مخوف آسایشگاه روانی که برای رهایی، هر در بسته‌ای را سعی کرده بگشاید، هر راهروی طویلی را بدود و هر آدم تازه و بالغ و دیوانه را بشناسد تا شاید از این فلاکت مستمر، نجات یابد. آزادی و رهایی که مهیا نمی‌شد، هر روز شکنجه‌ها و خفت‌های تازه بر آدم نازل می‌شد.
من و دو نفر از دیوانه‌های مشکوک به ویروس درمان‌ناپذیر «گریزپایی» را آورده بودند زمین فوتبال آسایشگاه روانی و قرار بود مقابل اجتماع پرشور دیوانگان، مجانین و عقل از دست‌دادگان، زیر نظر قلچماق و دوستان، در آن مسابقه‌ وسوسه‌انگیز «شوت‌های مقابل دروازه‌های خالی» شرکت کنیم. هدف آن بود که ما فراریان نادان را تنبیه کنند. باید می‌ایستادیم در محوطه‌ هجده قدم زمین مستطیلی شکل فوتبال و پنالتی می‌زدیم. پنالتی بدون دروازه‌بان. وسوسه‌ گل‌زدن، شوت‌های سرکش و تشویق‌های بی‌امان حضار. اما نکته آن بود که پیروزی با کسانی بود که کمتر گل بزنند.
یک مسابقه‌ عجیب و وسوسه‌انگیز و البته حقارت‌بار. اولین ضربه نصیب من شد. پشت توپ سیاه و سفید ایستادم و منتظر سوت آغاز مسابقه شدم. لعنتی همان داور قد کوتاه مسابقه‌ مچ‌انداختن با قلچماق بود. سوت را زد، با سرعت رفتم سمت توپ و خواستم ضربه بزنم که پایم به چاله چوله‌ زمین گیر کرد و نقش بر زمین شدم. ناگهان سکوت شد و بعد صدای «بی‌عرضه! بی‌عرضه!» تمام فضا را گرفت. قلچماق فریاد زد «بلند شو حیف نون!» به زحمت ایستادم و اولین ضربه را با تمام تلاش و کوشش برای به اوت زدن، گل کردم. دوباره همان صدای «بی‌عرضه! بی‌عرضه!» آن دو نفر دیگر اما در کمال خونسردی و لبخندهای همیشگی نشسته بر پهنای صورت، ضربات‌شان را اوت کردند. دوباره نوبت من شد، این‌بار تصمیم گرفتم که هر طور شده، فضای لایتناهی خارج از چارچوب دروازه را نشانه بروم. نفس عمیقی کشیده، گوش‌هایم را بر هر آن‌چه می‌شنیدم بسته و به سمت توپ حمله‌ور شدم. ضربه چنان محکم بود که می‌شد صدای شکافتن هوای روبه‌رو را شنید.
توپ با چگالی مناسب، با نیروهای اهریمنی فیزیک، محکم اصابت کرد به تیرک دروازه و با همان شدت برگشت سمت داور قد کوتاه و نقش بر زمین‌اش کرد. نکته‌ جالب ماجرا آن بود که توپ سرکش به مسیر خود ادامه داد و کمانه‌کنان، بار دیگر وارد دروازه شد. داور بی‌نوا، با درد و زاری از جا جست و همان‌طور که با ناراحتی آمد سمت من، کارت زردی هم نشانم داد. همه‌ دیوانگان نشسته بر سکوهای استادیوم، یک‌صدا فریاد زدند «توپ...تانک...پنالتی...داور چرا فرانکی» که شعار بی‌معنایی بود. داور هم به احساسات حضار پاسخ داد و تعظیم کرد و دوباره برای من خط و نشان کشید. نوبت آن دو نفر دیگر شد، ضربات با دقت هر چه تمام‌تر به اوت رفت و صدای تشویق و هلهله، کل استادیوم را فرا گرفت.
ضربه‌ سوم، آخرین شانس من بود. دو تای قبلی را گل کرده بودم و این آخرین فرصت تکرار نشدنی مردی بود که باید مقابل دروازه‌های خالی از دروازه‌بان بایستد، برای تنبیه و تادیب خود و البته درمان این میل شیطانیِ «فلنگ را بستن»، پنالتی خود را اوت کند و بر وسوسه‌های شیطانی غلبه نماید.
بار دیگر مقابل دروازه ایستادم. چند متری عقب عقب رفتم. دیدم برای اوت کردن آخرین پنالتی، باید عقب‌تر نشست. پنج متر، ده متر، سی متر و به خط میانی زمین رسیدم و با تمام قوا به سمت دروازه‌ خالی یورش بردم. دیگر نمی‌دانستم برای چه می‌دوم. هنگام دویدن فقط به یاد خنده‌های آزاردهنده‌ پرستاران، تشرهای بی‌پایان قلچماق و شرکا و البته کلیه‌های جریان‌ساز خودم افتادم. چشم که باز کردم خود را داخل تور دروازه دیدم که مرا به بند کشیده بود. بی‌آنکه ضربه‌ آخر را شلیک کرده باشم.
مثل قهرمانان وسترن که دوران‌شان گذشته. قلچماق فریاد زد «چقده بی‌ذوقی تو...حیف نون!» و دیوانگان حاضر در استادیوم دوباره و یک‌صدا فریاد زدند «بی‌عرضه! بی‌عرضه!» داور قد کوتاه با عصبانیت آمد سمت من و این دفعه کارت قرمز نشانم داد. جالب آن‌که توپ همراه من، داخل دروازه بود. دو تا گولاخ نمی‌دانم از کجا سروکله‌شان پیدا شد و فریاد زدند «بیرون! تو اخراجی حیف نون!» می‌خواستم توضیح بدهم که من فقط بدشانس بودم، سه پنالتی، سه گل و دروازه‌بانی که غایب بود.

ادامه دارد
🔻🔻🔻