✅ یک روز کاملا بد. پدرام سلیمانی | بی قانون.. به حال اسپرسوی دو هزار تومانی خورده‌اید؟

✅ یک روز کاملا بد
پدرام سلیمانی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

تا به حال اسپرسوی دو هزار تومانی خورده‌اید؟ و اگر خورده‌اید کیفیت مطلوبی داشته است؟ اگر پاسخ‌تان به هر دو سوال مثبت است خوش به حال‌تان. اما قطعا برای‌تان پیش نیامده که بعد از خوردن یک اسپرسوی دو هزار تومانی با کیفیت، کسی گردن‌تان را بگیرد و قبل از اینکه بفهمید چه اتفاقی دارد برای‌تان می‌افتد دست‌تان را ببندد و یک گونی روی سرتان بکشد و بعد از چند تهدید سوار بر خودرویی به سمت مقصدی نامشخص ببردتان. اتفاقاتی که در آخرین شنبه اولین ماه زمستان برای من افتاد این‌گونه بود.

روی صندلی عقب تنها بودم و حرف نمی‌زدم. نه اینکه از همان ابتدا حرفی نزده باشم. چند جمله اعتراضی که به یاد ندارم دقیقا چه بود را بیان کردم اما با واکنش مهربانانه‌ای روبه‌رو نشدم. خیر سرشان من را دزدیده بودند و خیلی احمقانه به نظر می‌رسید که انتظار واکنش مهربانانه داشته باشم اما انتظار یک خشونت کلامی با آن شدت را هم نداشتم. حتی مازیار هم جا خورده بود و مراد را به آرامش دعوت کرد. اما نه به آن شکلی که حس کنم دلش برایم سوخته. به این شکل بود که این آدم مزخرف ارزشش را ندارد خونت را کثیف کنی و عصبی بشوی. و اگر ابهامی برای‌تان پیش آمده باید بگویم که منظورش از آدم مزخرف من بودم. بعد از آن توهین ساکت شده بودم و به صحبت‌های کوتاه‌شان گوش می‌دادم و تنها چیزی که دستگیرم شد اسم‌شان بود كه خب می‌دانستم دارند از اسم مستعار استفاده می‌کنند و دقت‌شان در انتخاب اسم من را به شک انداخت که نکند با دو انسان کتاب خوانده و روشنفکر رو‌به‌رو شده‌ام که روحیه‌ مبارزه‌جويانه‌شان کار دست‌شان داده و اصلا نکند اسم‌های‌شان مستعار نیست. اما بعد به این فکر کردم که اگر واقعا این‌طور باشد چرا باید من را بدزدند؟ و به جوابی نرسیدم و به خودم خندیدم و در ذهنم از فرهادپور و اسلامی عذرخواهی کردم. بله وضعیت روانی‌ام کاملا نابسامان بود و مثانه‌ام فشار زیادی را تحمل می‌کرد. دلم را به دریا زدم و به طور خلاصه وضعیتم را با آن دو در میان گذاشتم و اگر دوباره دچار ابهام شدید باید بگویم از وضعیت روانی‌ام حرفی نزدم. خودرو متوقف شد و بدون اینکه از آن کامل پیاده شوم باید کارم را انجام می‌دادم. در حین تخلیه توهین‌ها دوباره شروع شد و این مساله باعث شد در اواسط کار دست نگه دارم و نتوانم به پایان نزدیک بشوم. برای آنکه بدانید چقدر این مساله مهم است همین‌قدر
بگویم که بعد از مرگ پسرعمه پنج ساله‌ام دردناک‌ترین تجربه‌ام نیمه کاره ماندن دفع ادرار بوده است. فکر می‌کنم بیشتر انسان‌ها و حیوانات در مورد دردناک بودن این قضیه با من هم عقیده باشند. بنابراین در آن شرایط بی اختیار داد و فریادی به راه انداختم که برای خودم هم عجیب بود. همین طور به هوا لگد پرانی می‌کردم. هیچ کدام‌شان سعی نکردند مهارم کنند. بعد از مدتی خسته شدم و روی صندلی دراز کشیدم. مازیار و مراد به آرامی از من عذرخواهی کردند و گفتند درک می‌کنند که چه تجربه دردناکی را پشت سر گذاشته‌ام و بابت رفتارشان شرمنده‌اند. و بعد گفتند برای جبران می‌توانم در ماشین کارم را تمام کنم. مطمئن نبودم صادق‌اند یا نه. با تردید کارم را انجام دادم. دقیقا بعد از اتمام کارم به شکل عجیبی مهرشان به دلم نشست و به آن‌ها اعتماد کردم. فهمیدم هنوز انسانیت نمرده است و حتی بدترین انسان‌ها هم می‌توانند کمی انسانیت از خودشان نشان بدهند. بعد از چند ساعت ماشین دوباره متوقف شد. پیاده شدیم. گونی را از سرم برداشتند و دستانم را باز کردند. گفتم خب داستان چیه؟ مراد چند فحش ناجور داد و تهدید به را شروع کرد. می‌دانستم همچین کاری نخواهد کرد. گفتم حرفش دیگر باعث ترس نمی‌شود و الان تنها چیزی که می‌خواهم بشنوم این است که اینجا چه کار می‌کنیم؟ مراد گفت فکر می‌کرد تهدید به تجاوز همیشه جواب می‌دهد و بعد گریه کرد. دلم برایش سوخت و گفتم باشه بابا ترسیدم گریه نکن. با هق هق گفت دلیل گریه‌اش چیز دیگری است و او تا حالا آزارش به یک مورچه نرسیده است و امروز با آزارهای کلامی‌اش روانش به هم ریخته است و متاسف است. مازیار هم گوشه‌ای روی زمین نشسته بود و به آرامی اشک می‌ریخت. به سمتش رفتم و بغلش کردم. فقط یک جمله گفت. گفت می‌خواستند فقط یک روز آدم کاملا بدی باشند و حالا نمی‌توانند بار بد بودن یک روزه‌شان را به دوش بکشند. بله این شد دو جمله. دو جمله گفت. هر دو را سوار ماشین کردم. از صندوق برای‌شان پتو آوردم و آرام‌شان کردم. به سمت شهر می‌راندم و از آینه به چشم‌های پف کرده بسته‌شان نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که آیا وقتش ر