سعیده حسنی/ بی‌قانون. بیست و هشتم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
سعیده حسنی/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت بیست و هشتم

خوبی تیمارستان‌ها به این است که کسی به بیدار شدنت کار ندارد، فقط به خوابت کار دارند. برای همین، روزها معمولا تا لنگ ظهر می‌خوابیدم. از خواب که بیدار شدم، مرد لاغری با عینک کائوچویی دور مشکی و یک دسته سبیل اساسی روی تخت کناری نشسته بود و پاهایش را تکان می‌داد. اگر پیراهن و شلوار سفید با خال‌خال‌ آبی‌ تنش نبود، تصور می‌کردم یکی از مسئولان تیمارستان است. سر و وضع‌ مرتبی داشت و می‌شد گفت شبیه کلاس بپیچون‌های دانشگاه بود که تا تقی به توقی می‌خورد، کلاس را می‌فرستادند هوا، از آن رادیکال‌های آزاد، از آن‌ها که همیشه ازشان بدم می‌آمد. معلوم نبود چه کسی این‌ها را دانشگاه راه داده بود. مردک نفرت‌انگیز. دلم می‌خواست برای گرفتن انتقامم از این‌جور جماعت بهش متلک بگویم. کلمات را جفت و جور کردم و گفتم: «پس سیگار و اسپرسوت کو رفیق؟» گفت: «ترک کردم» و ادامه داد «اسپرسو هم دوست ندارم، ما گاوا اسپرسو دوست نداریم، زیادی تلخه، یونجه رو ترجیح می‌دم». فکر کردم باز هم جک و جانورهایم برگشته‌اند. ولی تا به حال هر چه دیده بودم خاص بودند. مثلا روز قبلش یک پلاتیپوس آمده بود درمورد فیزیک کوآنتوم تز جدید می‌داد. گاو خیلی حیوان معمولی‌ای بود. تازه این یکی آدم بود. گفتم: «تو که آدمی». گفت: «نه من گاوم». با لحن تمسخرآمیزی گفتم: «اگه گاوی پس شاخت کو؟» پاسخ داد: «داره درمیاد، بهم گفتن ماینوکسیدیل بزن، دست بزن ببین چیزی حس می‌کنی» و سرش را آورد جلو تا جای شاخ‌هایش را لمس کنم. چیزی نبود، فقط انبوه مو، خواستم دستش بیندازم، گفتم: «به نظرم داری اشتباه می‌زنی. رُز ماری رو امتحان کن.» بیچاره پاک عقلش را از دست داده بود. گفت: «باشه». زل زده بود بهم و همین طور نگاه می‌کرد، درست مثل گاو. ازش پرسیدم: «چی شد که گاو شدی؟» جواب داد: «به مرور». بعد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند وارفته‌ای زد و گفت: «شوخی کردم. یهو شد. یه روز بیدار شدم دیدم گاو شدم، یه دم درآورده بودم، یه دم خوشگل، ببین!» دمش را بهم نشان داد، تکه‌ای پارچه که انتهایش را گره زده بود به کِش شلوارش الصاق کرده بود. گفتم: «آفرین، دم قشنگیه». لبخند زد و گفت: «خیلی حس خوبی بود. دیگه هیچی برام مهم نبود، اونجایی که من هستم اگه بخوای چیزها برات مهم باشه، دست آخر یا دیوونه می‌شی یا مثل من گاو میشی». سعی کردم با نگاهم بهش بفهمانم که نباید وقت یک نخبه را با چرندیاتش بگیرد ولی او توجهی به نگاه من نکرد و ادامه داد: «هر باراتفاقای عجیبی می‌افتاد، تا اینکه من کم آوردم هی گفتم خدایا منو گاو کن، دست آخر هم گاو شدم. زندگی بعد از گاو شدنم خیلی خوبه، یونجه‌ام رو می‌خورم، ما ما می‌کنم، به چیزی هم کاری ندارم». نگاهش افتاد به کتاب کنار تخت، گفت: «اه، از این بچه درس‌خونایی.» سعی کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم و برای این گاو توضیح بدهم که من یک نخبه‌ام، اما تا دهان گشودم، گفت: «یه لحظه صبر کن». چشم‌هایش را ریز کرد و عینکش را روی بینی قلمی‌اش جا‌به‌جا کرد و بعد هم دستانش را زد به هم و با هیجان گفت: «تو یه کرگدنی». مضحکه یک مشت دیوانه شده‌ بودم، معلوم نبود تیمارستان بود یا باغ وحش. با خشم گفتم: «بی ادب، کرگدن تویی». در حالی که عینکش را با گوشه پیراهنش پاک می‌کرد با خونسردی گفت: «نه، من گواهی پزشکی قانونی هم دارم، من گاوم، اینم نقشه ژنتیکی‌ام، من سی جفت کروموزوم دارم.» بعد هم یک نقشه از جیب پیراهنش درآورد و نشانم داد، نقشه تهران بود، کنارش نوشته بود: «تعداد کروموزوم 30 جفت.» از روی تخت پرید پایین و گفت: «من دیگه باید برم جناب کرگدن! از آشنایی باهات خوشبختم». بعد هم دستش را آورد جلو تا دست بدهد. فریاد زدم: «من یه نخبه‌ام لعنتی، یه نخبه که تو این خراب‌شده گیر افتاده». با آرامش اعصاب خردکنی گفت: «تو کرگدن نیستی؟ پس این شاخ چیه روی دماغت؟!». گفتم:«شاخ روی دماغم؟!» و ناخودآگاه دستم را بردم سمت بینی‌ام. گفت: «یه کم بالاتر، آره همونجا، تو از نوع تک‌شاخی». نسبیت عام را از روی میز برداشتم تا بکوبم توی صورتش که همان موقع قلچماق وارد شد و من را که در آن حال دید به سمتم یورش آورد. چشمانم را بستم، کتاب را انداختم و دستانم را حائل کردم تا مشتش به صورتم نخورد که ناگهان صدای «ماااا» گفتن یک گاو خشمگین آمد. گاو ایستاده بود جلوی قلچماق و تهدیدش می‌کرد، در حالی که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد به قلچماق گفت: «نبینم به رفیق کرگدن من دست بزنی». قلچماق با اکراه عقب عقب رفت و قبل از خروجش نگاه سرشار از نفرتی به من انداخت و گفت:«حواسم بهت هست»، ب