داستان مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت: بیست و چهارم. نویسنده این قسمت: حسام حیدری

داستان مردی با سبیل‌های صورتی
قسمت: بیست و چهارم
نویسنده این قسمت: حسام حیدری

عماد قلم جادویی را پیدا کرده بود و حالا قصد داشت که خودش ادامه زندگی خودش را بنویسد. لحظه هیجان‌انگیزی بود ولی کار آسانی هم به نظر نمی‌رسید. سعی کرد لیستی درست کند و در آن همه چیزهایی که دوست داشته و به آنها نرسیده را فهرست کند. مجموعه مزخرفی شد. یک نگاهی به لیست انداخت و بلافاصله پنج مورد اول را خط زد. درست است که قلم جادویی دستش بود ولی هر جور کثافت‌کاری را هم نمی‌شود در روزنامه چاپ کرد.
روی کاغذ نوشت: «عماد خوشگل و خوش‌تیپ بود و همه دخترها عاشق او بودند» و برای تست کردن نوشته‌اش، رفت پشت پنجره. موهایش را آب زد. لباسش را درست کرد و منتظر شد تا یک دختر از آنجا عبور کند اما یکی از مشکلات خانه‌های مسکن مهر این بود که کسی آنجا زندگی نمی‌کرد. چند دقیقه‌ای گذشت و بعد حس کرد که کسی نگاهش می‌کند سرش را چرخاند و کارگر ساختمان نیمه‌ساز کناری را دید که تکیه داده بود به بیلش و خیره شده بود به او. صحنه ترسناکی بود ولی سعی کرد خودش را عادی نشان دهد و لبخند زد.
کارگر گفت: «چند ماه خدمتی؟»
عماد دکمه بالای پیراهنش را بست و گفت: «خدمتم تموم شده»
کارگر بیلش را گذاشت زمین و گفت: «همه همین رو میگن ... بیا این طرف ... غریبی نکن ... یک استاد بنا داریم که با آجر روپایی می‌زنه ... بیا نشونت بدم»
عماد سریع برگشت تو و همین‌طور که عرق می‌ریخت و نفس نفس می‌زد، جمله قبلی که نوشته بود را خط‌خطی کرد و به جای آن نوشت: «لطفا کارگرهای بی‌ریخت و بدترکیب داستان منو نخونن مرسی. اه»
چیزی که همیشه دوست داشت این بود که خلبان شود اما ترس از ارتفاع داشت برای همین آن را هم خط زد. برای دکتر بودن باید دست می‌کرد تو دل و روده مردم و از این کار بدش می‌آمد. تازه اهل زیرمیزی گرفتن هم نبود. برای همین آن را هم خط زد. پلیس بودن هم که خطر داشت و نویسنده شدن هم که با بیکار بودن هیچ تفاوتی نداشت. همه را خط زد.
اعصابش خرد شده بود. حتی الآن که قلم جادویی را هم داشت، نمی‌توانست یک آینده خوب و زیبا برای خودش خلق کند. تصمیم گرفت همان مانکن‌ساز قدیم باشد و دوباره نقشه‌های ابرمانکنش را پیدا کند اما همین که خواست جمله‌اش را روی کاغذ بنویسد، دید که قلم کمرنگ شده و جوهرش در حال تمام شدن است.
لعنت به این شانس. قلم را تکان داد و گذاشت توی آفتاب. یک قطره کوچک جوهر آرام آرام از ته قلم سر خورد و آمد پایین. شاید با آن فقط می‌شد یک کلمه نوشت. چی باید می‌نوشت؟ خودکار را برداشت و بی‌اختیار روی کاغذ نوشت: «ملیکا»
همان لحظه کلیدی در قفل در ورودی چرخید و ملیکا دست به کمر و در حال آدامس جویدن، در چهارچوب در ظاهر شد. هنوز همان‌قدر زیبا بود.
عماد باورش نمی‌شد. اشک‌های شوقی که از چشم‌هایش پایین می‌رفت را پاک کرد و گفت: «خیلی خوشحالم که تونستم تو رو برگردونم ... خوش آمدی»
ملیکا آدامسش را باد کرد و گفت: «الکی هندیش نکن ... من که داشتم نجاتت می‌دادم وحشی ... خودت فرار کردی رفتی تو جنگل ... حالا هم واسه تو نیومدم ... مسعود مرعشی گفته داستان باید یک هفته دیگه ادامه داشته باشه ... خودت که تنهایی نمی‌تونی یک هفته با خودت حرف بزنی ... می‌تونی؟»
عماد گفت: «ولی قلم جادویی ... من با قلم جادویی اسم تو رو نوشتم»
ملیکا، کشو میز تحریر توی اتاق را کشید بیرون و از آنجا ده تا خودکار یک شکل شبیه به قلم جادویی بیرون آورد. گفت: «اینا رو می‌گی؟ اینا رو تو مترو می‌فروشن ... قطع نمی‌کنه ... بریده بریده نمی‌نویسه ... چهارتاش فقط هزار»
ادامه دارد

@dastanbighanoon
@bighanooon