✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد | بی قانون

✅ روايت خسته چند خاطره دشوار
امیرقباد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

دیدم دختره ویلون سیلون یه لنگه پا تو خسته‌گیر راه‌پله منتهی به منزل وایساده. میگم: عموجون چیزی میخوای؟ زارتی با لگد همچی زد که خودم رو در حال خروج از قرنیه چشم چپم دیدم.
همون‌جا «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود» مصداق واقعی یافت. من در خودم لولان شدم و او از پله‌ها خندان به سمت خانه آویزان. جسم بی‌رمق آکنده از دردِ تعجب رو از اون گردنه حیرت به چارچوب در کشوندم؛ می‌بینم لش سبحان هم افتاده رو قالیچه
جلو مبل.
میگم: «پاشو برو آب بیار. این دم آخری تشنه‌کام دار فانی رو به فنا نسپرم». میگه: «آن کس که می‌رنجاندت هم اوست درمان دلت». میگم: «الان یه مورد استثنا پیش اومده که در این مقال نگنجد. آب رو برسون».
یه کش اومد به چپ، یه قوس به راست، یه سر چرخوند به مشرق نگاهش و یه دور تو افق محو شد و برگشت. دیدم تا این لشش رو جمع کنه، اسباب زحمات شدیم برای پزشکی قانونی؛ که نميفهمن از درد مردم یا از تشنگی؛ لذا قاتل بی‌اجر میمونه محبتش. خودم رو تا شیر آب کشوندم و هر چی فلکه رو چرخوندم، چیزی نچکید.
میگم: «آب کو؟» میگه: «آب هست؛ ولی کم‌ است». میگم: «همون کمش کو؟» میگه: «به دوتامون نمیرسه». میگم: «چطور یهو؟» میگه: «جیره بندیه». میگم: «از کی؟ چرا من از خبر نامطلعم؟» میگه: «بماند». میگم: «سبحان جان! جان تو اوضاع چپندرشغاله. این خسته رو دریاب. آب؛ کمی آب!» میگه: «تو که از وضع رُخَت پیداست این غروب رو ندیده دستت از این جهان بی‌مقدار کوتاه میشه.
پس این دو چیکه آب رو الکی حیف و میل نکن. بذار من که کلی آینده سپید در طالعم افتاده بود تو قهوه ناشتام، حالش رو
ببرم».
همین که خودم رو برای آخرین هجوم شیر زخمی به شغال معرکه‌گیر آماده می‌کردم یه صدای خرت و خرت پیچید تو لوله و یکی تو راه پله داد زد: آب وصل شد.
چشام چرخید سمت ظرفشویی. دیدم یه آب زرد نادخی در چند مرحله جوش و خروش و پاشش و با رفتار خشمانه از گردن شیر سر ریزه. همین که رنگ و رخ آب داشت وا می‌شد، سر گردوندم سمت اون نادونِ دروغگو؛ که دیدم عطای لش کردن رو به بقای خودش بخشیده و یه جا گم و گور کرده ذات ناپاکش رو.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon