داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دیوانهها در نمیزنند. حسن غلامعلیفرد/ بیقانون. بیست و نهم
ديوانهها در نمیزنند
حسن غلامعلیفرد/ بیقانون
@bighanooon
قسمت بیست و نهم
«کلبهی وحشت»
بخش اول
اسمش را گذاشته بودند «کلمپیچ». جوانی سی و یکی دو ساله بود با اندامی درشت و شکمی آویزان. چشمانی سبز داشت و موهایی جو گندمی. چاق بود اما جز گیاهان و آب چیزی دیگر نمیخورد. دیوانهها گاهی سر به سرش میگذاشتند و سعی میکردند به زور تکهای گوشت به خوردش بدهند. او هم برای اینکه کسی آزارش ندهد هر روز میرفت گوشه حیاط، زیر سایه سپیداری پیر توی باغچه مینشست و هیچ نمیگفت. وقتی توی باغچه مینشست، شبیه کلمپیچی بزرگ و فربه میشد، برای همین «کلمپیچ» صدایش میزدند. یک روز که مانند روزهای پیش برای هواخوری به حیاط رفته بودم، کلمپیچ را ندیدم. سابقه نداشت چشم بچرخانم گوشه حیاط و او را غمبرک زده روی خاک باغچه نبینم. نبودنش عجیب بود اما نه آنقدر که بخواهد فکر را مشغول کند و مرا از کشیدن نقشه فرار باز دارد. اما غیبتش در روزهای بعد برایم نه تنها عجیب که مشکوک بود. آخرین بار که دیده بودمش در حال یکی به دو با آشپزِ لاغر و متنفر از غذای تیمارستان بود. انگار کلمپیچ به آشپزخانه پاتک زده و دو سه سیبزمینی بیش از سهمیهاش خورده بود. غذایش فقط و فقط سیبزمینی آبپز بود. یادم آمد که آشپز تهدیدش کرده و گفته بود: «اگه یه بار دیگه بی اجازه بیای توی آشپزخونه من، چشمات رو درمیارم» . آشپز مردي عصبی بود و از همه غذاها تنفر داشت. دست چپش انگشت نداشت و شبیه گوشتکوبی بود که به بازویش متصل شده. خودش میگفت انگشتانش توی چرخ گوشت رفته و تبدیل به مایع ماکارونی شده بودند. هیچوقت ندیدم چیزی بخورد. آنقدر لاغر بود که میشد استخوانهایش را حتی از پشت پیشبند کثیف و زردش دید. نمیدانستم چرا دکتر استامبولی چنین آدم خشن و عجیبی را استخدام کرده. شاید به خاطر کلهپاچههایی بود که آشپز هر روز برای استامبولی میپخت و فقط برای او سرو میکرد. مشکوک شدم که شاید گم شدن کلمپیچ به بگو مگویش با آشپز مربوط باشد. مجبور بودم از قضیه سر در بیاورم. فکرم آنقدر مشغول کلمپیچ و گم و گور شدنش بود که نمیتوانستم افکارم را متمرکز کنم و نقشه فرار بچینم. تنها سرنخم آشپز بود. دسترسی به تلفن نداشتم که پلیس را در جریان گم شدن کلمپیچ بگذارم. با مسئولان تیمارستان هم نمیشد حرف زد وگرنه ممکن بود مرا به جرم گم و گور کردن کلمپیچ راهی انفرادی کنند و روی قضیه سرپوش بگذارند و از کجا معلوم که مرا هم سر به نیست نمیکردند؟ پس شم پلیسیام را به کار انداختم. یک روز صبح زود که آشپز هنوز سر و کلهاش پیدا نشده بود، یواشکی خودم را به آشپزخانه رساندم. همهجا بوی گند میداد. انگار که لاشهای چیزی زیر کابینتها یا پشت اجاق افتاده بود و بوی گند از آنجا میآمد. شروع کردم به گشتن. به دیواری کاذب رسیدم که بوی گند آنجا بیشتر میشد. کنجکاو بودم که پشت دیوار چيست. چیزی زیر پایم لغزید. نگاه که کردم لباس پاره و سهایکس لارژ و خونی کلمپیچ را دیدم. دستبندِ شناساییاش هم کنار پیراهنش افتاده بود. پس حدسم درست بود. همهچی زیر سر آشپز بود. صدای قدمهای آشپز را که شنیدم خودم را پنهان کردم. آشپز با همان قیافه عبوس آمد و یکراست طرف یخچال رفت. بشقابی که کلهپاچه درونش بود، برداشت و درون مایکروفر گرمش کرد تا برای دکتر استامبولی ببرد. وقتی بشقاب را در آورد از چیزی که دیدم تنم یخ زد. دو چشم سبز وسط بشقاب کلهپاچه خودنمایی میکردند، درست شبیه چشمان کلمپیچ. یعنی آشپز تهدیدش را عملی کرده بود؟
ادامه دارد
روزنامه طنز بیقانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
@bighanooon
@dastanbighanoon