داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ رواندرمانی گروهی در کمپ: چگونه معتاد شدم. صفورا بیانی | بی قانون
✅ رواندرمانی گروهی در کمپ: چگونه معتاد شدم
صفورا بياني | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
همه چیز از روزی که خواهرم به دنیا آمد شروع شد. مادرم نیت کرده بود اگر خواهرم سالم باشد کل محله را تا 40خانه این طرف و آن طرف آش بدهد. خب اوایل مشکلی نبود. نخود و لوبیا و سبزی و استخوان کتف و... همه را میریختیم توی دیگ و جا که میافتاد میبردیم برای در و همسایه. من آش بدری خانم اینها را میبردم. دلیلش هم اصلا آن پسر بادی بیلدینگی بدقوارهاش نبود. من اصلا بادی بیلدینگی خوشم نمیآید. فقط زنگ خانهشان انگشت خورش ملس بود. همین.
اوضاع کاملا عادی بود تا اینکه عمه مادرم مرد. اصلا اگر بخواهم درستش را بگویم همه چیز از اینجا شروع شد نه از به دنیا آمدن خواهرم. مادرم خیلی سریالهای تلویزیون را دوست داشت. همیشه هم عاشق شخصیتهای ضدقهرمان داستان میشد. مثلا عمههای بدجنسی که تمام فک و فامیل را با زبانشان آزار میدهند و در اوج پولداری به هیچ کدام از برادرزادههایشان یک پاپاسی هم نمیدهند و آن قسمتهای آخر با یک سکته وسط دعوا میمیرند. توی همه سریالها هم هستند.
آخرش قانون جذب کار خودش را کرد و عمه مادرم مرد و بعد از مرگش معلوم شد کلی طلا و جواهر و دلار توی بالش و تشکش قایم کرده. البته عمه وسط دعوا نمرد چون هیچکس عمرا فکرش را هم نمیکرد که عمه پول داشته باشد که برود با دعوا ازش بگیرد و کلا کسی به خاطر بیپولیاش اصلا آدم هم حسابش نمیکرد.
گفتم که مادرم عاشق شخصیتهای بد سریالهای تلویزیون بود و از آنها تاثیر میپذیرفت. مخصوصا آن پولدارهای بیهمه چیزی که توی خانههای لاکچری زندگی میکردند. به خاطر همین با ارثی که بهش رسید یکی از همان خانهها را خرید و به جز بابا که با چیدمان خانه جدید ست نبود بقیه ما را هم با خودش برد.
دو سه ماهی آنجا بودیم تا وقت آش رسید. مادر گفت آدم هرچقدر هم که پولدار و خدانشناس و شخصیت منفی سریال هم بشود باز ته دلش نمیتواند آش نپزد. به خاطر همین 20..30 کیلو گوشت راسته گوسفندی خرید و برای اینکه آش خیلی سنگین نشود فقط یک کمی نخود و لوبیا خیس کرد و یک چیزی شبیه استیک گوشت با دورچین سبزی و کشک و نخود و لوبیا ریخت ته کاسه و داد دست ما که برای همسایههای لاکچریاش ببریم.
خوشبختانه من اینجا هم از چند وقت جلوتر زنگهای خوش دست را زیر نظر گرفته بودم.
از طبقه بالایی شروع کردم. خودش آمد دم در کاسه را گرفت و رفت. آن پسر دیلاق بادی بیلدینگی بدری خانم هم عقلش میرسید بگوید «خدا قبول کنه» و زیرچشمی نگاه کند ولی این دراز موطلایی کرده تیشرت صورتی، نه. آش را گرفت و در را بست. ناامید نشدم. دوباره زنگ زدم و گفتم «میشه خالیش کنید ظرفش رو بدید؟» بعد از یک دقیقه زل زدن آخرش گفت: «ظرفش رو بیارم؟» خیلی سعی کردم این نگاه را نگاهی از روی دل بستگی تعبیر کنم ولی منگتر از این حرفها بود که بشود کاریاش کرد. گفتم «اگه میشه». رفت تو و چند دقیقهای پیدایش نشد. با خودم فکر کردم الان دارد ظرف را میشورد با یک شاخه گل داوودی داخلش برمیگردد. صدای شیر آب که آمد دیگر مطمئن شدم. سرم را یک جوری که صدایم را بشنود و خودم هم توی هال را ببیینم کردم توی خانهشان و گفتم: «اوا نمیخواد بشوریدش، فقط خالیش کنید همین، اوا... گل دیگه چرا آخه؟» صدای آب قطع شد. یکهو با یک لحن کاملا متفاوت و صمیمی گفت: «لعنتی چرا نمیگی از طرف بتی اومدی؟ خب زودتر میگفتی گل میخوای این مسخره بازیا چیه؟» بتی که همان مامان بتولم بود ولی این از کجا میدانست؟! شاید قبلا توی راهپلهای جایی آشنا شدهاند. مادر هم گفته حواستان باشد دخترم چند روز دیگر برایتان آش میآورد جایش گلی چیزی برایش توی کاسه بگذارید.
کاسه را آورد. نشسته بودش ولی یک پلاستیک کوچک ته ظرف بود که گفت گل است و وقتی پرسیدم چرا بو ندارد گفته باید دودش کنی تا بوش دربیاد. از بتی بپرسی بهت یاد میده.
اصلا الان که خوب فکر میکنم همه چیز از همینجا شروع شد. توضیح قبلیها کلا اضافی بود. همه چیز از همان لحظهای شروع شد که خواستم ببینم بوی گل دودکردنی چطوری است. بعدش هم کم کم شدم مشتری گلهای دودی همسایه و... .
الان سه ماه است توی کمپم و پسر بدری خانم تنها کسی است که به دیدنم میآید. یعنی آن اوایل که نمیدانست من اینجام ولی بالاخره فهمید. همه چیز از آنجا شروع شد که یک روز... .
ادامه دارد
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon