مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت هجدهم.. نویسنده این قسمت: حسن غلامعلی‌فرد

مردی با سبيل‌های صورتی
قسمت هجدهم

نويسنده اين قسمت: حسن غلامعلی‌فرد
------
مغز عماد همچون اتوبان همت دچار ازدحام افکار مختلف بود. احساس می‌کرد مغزش پس از سالها کم‌کاری تصميم گرفته دو شاخه‌ی منطق را به برق بزند و مسايل پيرامونش را بسنجد. همه‌اش تقصير آن جغد دانا بود که آخرش هم نفهميد وهم بود يا واقعيت. مدام زير لب تکرار می‌کرد «مرعشی... مسعود... تفرشی... عماد...» در نظرش «مرعشی و تفرشی» آهنگ‌شان يکی بود. حتی بين «مسعود و عماد» هم شباهت‌هايي يافته بود. افکارش مانند نيروهای انتحاری خودشان را به جمجمه‌ می‌کوبيدند و با تلاشی خستگی‌ناپذير دوباره از کف جمجمه برمی‌خاستند، شلوارشان را بالا می‌کشيدند و دوباره خودشان را به ديواره‌ استخوانی می‌کوفتند. از وقتی مليکا را ديده بود افکارش شلوارپوش شده بودند. چرا کمکش کرد؟ چرا آن پيرمرد را به خاطر منحنی‌ِ چروکيده‌اش کُشت؟ چه شد که در عرض يکی دو هفته زندگی‌اش جوری دچار دگرگونی شد که حتی نام خودش را هم فراموش کرده بود؟ مگر همه‌ی آمال و آروزهايش را هر روز با خود به کارخانه‌ی مانکن‌سازی نمی‌برد؟ تکليف آن همه طرح و ايده چه شد؟ آن کرک‌های صورتی چرا بالای لبهايش سبز شدند؟ چرا پنج شش نويسنده زندگی‌ِ او را بازيچه‌ی افکار نامتناهی خودشان کرده‌اند؟ بدنش هنوز درد می‌کرد. زود از گچ رها شده بود. دستِ کم يکی دو هفته‌ی ديگر بايد توی گچ می‌ماند. موهای تنش سيخ شد. تصور اينکه پنج شش نويسنده استامبولی و ماله به دست تمام هيکلش را با گچ اندوده بودند چندشش شد. احساس می‌کرد شش آدم او را به شش جهت مختلف می‌کشند. يکی دست راستش را گرفته و می‌کشد، يکی دست چپش را، يکی پای راستش و ديگری پای چپ را. يکی هم کله‌اش را ميان دستانش گرفته و می‌کشد. حساب کرد، شدند پنج‌نفر، دلش نمی‌خواست بداند نفر ششم کدام عضوش را گرفته و می‌کشد. آنقدر درگير افکارش بود که نفهميد مدتهاست از جنگل بيرون شده و مقابل چلوکبابی ايستاده. بوی چربی‌ِ سوخته افکارش را به هم ريخت و از شبيه بودن به اتوبان همت در آمد و شبيه چهارراه ولی‌عصر شد. کسی کنارش گفت: «لعنت به تو... می‌خواستم ببرمت شمال... نذاشتن...» عماد چرخيد سمت صدا. مردی لاغر اندام با سبيل‌های صورتی ايستاده بود کنارش و به کباب‌های روی آتش زل زده بود. چنان عاشقانه به کباب‌ها نگاه می‌کرد که عماد حس کرد کباب‌ها از شرم عرق می‌ريختند و خيس می‌شدند. مرد لاغر اندام گفت: «لعنت به تو عماد» پس او را می‌شناخت. مرد همانطور که به کباب‌ها نگاه می‌کرد ادامه داد: «می‌دونم کلی سوال داری... منو فرستادن تا از اين پا در هوايي درت بيارم... بيا اين عکس رو ببين!» عماد عکس را گرفت. قبلا هم اين عکس را در خانه‌اش ديده بود. اما اتفاقاتِ پشت سر هم ذهنش را آشفته کرده بود. با دقت بيشتری به عکس نگاه کرد. شش مرد و يک زن با سبيل‌های صورتی. حتی زن هم سبيل صورتی داشت. چقدر شبيه مليکا بود! پنج مرد و آن زن ايستاده بودند و مردی ديگر با سبيل‌های صورتی‌ِ از بناگوش در رفته روی يک صندلی جلوی آنها نشسته بود. خودش و آن پيرمردِ مقتول هم در تصوير بودند، با کمی فاصله از آن چند نفر. قلبش تند تند می‌تپيد. مرد لاغر اندام بوی کباب‌ها را درون ريه‌هايش داد و گفت: «اون شش نفر همون نويسنده‌هايی‌ان که اين بلا رو سرت آوردن... اونی هم که روی صندلی نشسته رييس انجمن مخفی سبيل صورتی‌هاست... مسعود مرعشي... منم يکی از اون شش‌تام... لعنت به ما» راست می‌گفت. مرد لاغر اندام هم توی عکس بود. دستش را گذاشته بود روی سينه‌اش. عماد گيج بود. نمی‌دانست مرد لاغر اندام از کجا پيدايش شده. نکند او را تعقيب می‌کرده؟ مرد گفت: «می‌خواستم ببرمت شمال... کنار آب‌های نيلگون‌ِ خزر و...» عماد حرفش را بُريد و گفت: «اما خزر که نيلگون نيست...نيل‌گون مال‌ِ خليجه...» مرد فرياد زد: «لعنت به تو... چطور ما بايد سبيل‌ِ صورتیِ تو رو باور کنيم اما تو نمی‌خوای دريای نيلگون‌ِ خزر رو باور کنی؟» بعد کمی فروکش کرد، گفت: «البته من شخصيتم اينجوری نيستا... من خيلی آقاتر از اين حرفام...» اين را گفت و از عماد رو برگرداند و همانطور که می‌رفت گفت: «پشت عکس يه نشونی نوشتم برات... برو اونجا... بگو با حسام کار دارم... بگو رزا منو فرستاده، فقط حواست باشه جوری اسمم رو تلفظ کنی که بفهمن با "ز" داری می‌گی... اين رمز ماست...»
ادامه دارد...
@dastanbighanoon
@bighanooon