مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت شانزدهم. نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی

مردی با سبیل‌های صورتی
قسمت شانزدهم
نویسنده این قسمت: پدرام سلیمانی
____

عماد وارد جنگل شد و بدون مقصد راه می رفت. دلش می خواست در جنگلی بی انتها باشد و تا همیشه به راه رفتن ادامه بدهد اما جنگل های کرج اینگونه نیستند. با این حال عماد به اینکه جنگل های کرج اینگونه نیستند توجهی نداشت. اما قوانین و حقایق جهان با توجه یا بی‌توجهیِ انسان‌ها شکل نمی‌گیرند. بنابراین چه بخواهیم چه نخواهیم و چه عماد توجهی نشان می‌داد چه نمی‌داد جنگل‌های کرج بی انتها نمی‌شدند. و اساسا بی انتها بودن یک جنگل غیرمنطقی است. یعنی شما در هیچ جای کره زمین جنگل بی انتهایی پیدا نمی‌کنید. بنابراین آرزوی قدم زدن در یک جنگل بی انتها بی معناست. و من واقعا متعجبم که چرا انسان‌ها در اغلب آرزوهایشان اینقدر بی منطقند. واقعا باید... بسه دیگه اَه. حقیقتش من به عنوان راوی اصلا نمی‌دانم کرج جنگل دارد یا خیر. و اساسا این تهران‌محوری و کرج‌محوری را در متن راویان قبلی نمی‌فهمم اما خب تعدادشان بیشتر است و در کتک‌کاری بر من غلبه خواهند کرد و شکایت کجا برم؟ بله عرض می‌کردم. عماد همچنان می‌رفت و در سرش موسیقی‌ای از هانس زیمر در حال پخش شدن بود و باعث شده بود خودش را بتمنی میان گاتهام ببیند (باز هم آرزوها و تصورات احمقانه انسان‌ها را شاهدیم) و به این فکر می‌کرد که ملیکا می‌تواند اسم خوبی برای تُن ماهی باشد و بعد از اینکه در بین این همه موضوع و سوال بی جواب در زندگی‌اش، همچین چیزی به فکرش رسیده است کمی عصبی شد و لحظه‌ای حس کرد این عصبی شدن او را از یک آدم سطحی به یک آدم عمیق تبدیل کرده. و بقیه‌ی راه را با لبخند احمقانه‌ای و با تصور اینکه یک آدم عمیق است پیمود. درینگ درینگ درینگ. پنج بار این صدا تکرار شد تا عماد بفهمد ربطی به موسیقی داخل سرش ندارد و از جیبش است. دستش را داخل جیبش کرد و گوشی‌ای را در آورد. نمی‌دانست گوشی از کجا آمده است. دکمه سبز رنگ را فشار داد و بدون آنکه چیزی بگوید منتظر ماند کسی حرف بزند. دو دقیقه سکوت. و بعد گوشی را قطع کرد. و بعد تماشاگرانی را تصور کرد که پس از سکوت دو دقیقه‌ای در حال تشویقش هستند. و این بار دیگر از فکر احمقانه‌اش عصبی نشد. دو دقیقه برای قباد کافی بود که بتواند موقعیت عماد را ردگیری کند. هوا رو به تاریکی می‌رفت. عماد به درختی تکیه داد تا اندکی استراحت کند.
-«قباد به نظرت این شغل اندازه گیری قوس چطوره؟ برم واسه مصاحبه‌ش؟»
-«عالیه. زیرپوش گیاهی منو ندیدی؟»
-«تو حموم بود. تو لگن. باهاش سوسک کشتم»
-«الاغ. فردا حتمن برو واسه مصاحبه»
-«این موهای صورتی چیه راستی؟»
-«ها؟ چی؟ آها چیزه... واسه عروسکه!»
عماد چرتش پرید. خاطره بود یا رویا؟ دستی به سر و صورتش کشید. موهای سوزنی کوتاه روی لبش را لمس کرد. بالاخره سبیلش درآمده بود! هوا کاملا تاریک شده بود. جنگل باعث ایجاد وهم شده بود. عماد فکر می‌کرد وارد دنیای دیگری شده. به انتهای جنگل رسید. مردی را در تاریکی دید که چمباتمه زده بود و سیگار می‌کشید. «آقا اینجا کجاست؟» مرد بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جواب داد: «جهنمه» عماد به فکر فرو رفت. حدس زد هنگامیکه از روی موتور خودش را روی آسفالت انداخت در جا مرده و الان وارد جهنم شده است. عماد در حالیکه گریه می کرد گفت: «من آدم خوبی بودم. چرا جهنم؟ باور کن قوس کمر هیچ‌کس رو بدون رضایت کتبی اندازه نگرفتم. زیر هجده سال هم که عمرا. فقط یه پیرمردی بود که چیزه، ولش کن. واسه اون اومدم جهنم؟ نامردیه» مرد سرش را بالا آورد و گفت: «زهر مار. دو ثانیه نمیذاری آدم تو نقش باشه. جهنم استعاری منظورم بود. قبادم بابا» عماد خوشحال شد و گفت: «عه تویی. قباد راستی نگاه کن سبیلم داره در میاد» قباد خشکش زد و چاقوی داخل جیبش را به آرامی لمس کرد...
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon