روزهای مهاجرت یک کارآفرین و مشاور به آلمان @sahandbehnam
صدای پای آب. سهراب سپهری …اهل کاشانم.. روزگارم بد نیست
صدای پای آب
سهراب سپهری
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شببوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبلهام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجادهی من.
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستهی سرو.
من نمازم را، پی «تکبیرهالاحرام» علف میخوانم،
پی «قد قامت »موج.
کعبهام بر لب آب،
کعبهام زیر اقاقیهاست.
کعبهام مثل نسیمی، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر.
«حجرالاسود» من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشهام نقاشی است:
گاهگاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهاییتان تازه شود.
چه خیالی، چه خیالی…میدانم
پردهام بیجان است.
خوب میدانم، حوض نقاشی من بیماهی است
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک «سیلک»
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچلهها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمانها مرده است.
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،
مادرم بیخبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه میخواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی میکرد.
تار هم میساخت، تار هم میزد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایهی دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطهی برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایرهی سبز سعادت بود.
میوهی کال خدا را آن روز، میجویدم در خواب.
آب بیفلسفه میخوردم
توت بیدانش میچیدم
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فوارهی خواهش میشد.
تا چلویی میخواند، سینه از ذوق شنیدن میسوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره میچسبانید.
شوق میآمد، دست در گردن حس میانداخت.
فکر، بازی میکرد.
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.
طفل، پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچهی سنجاقکها.
بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلهی مذهب بالا
تا ته کوچهی شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی.
چیزھا دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم ،نور در ھاون میکوبید.
ظھر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود
کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم،
در به در میرفت آواز چکاوک میخواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه میبرد نماز.
برهای را دیدم، بادبادک میخورد.
من الاغی دیدم، ینجه را میفھمید
در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم ھنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: «شما»
من کتابی دیدم، واژهھایش ھمه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بھار.
موزهای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیھی نومید، کوزهای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش «انشا»
اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال»
عارفی دیدم بارش «تننا ھا یا ھو»
من قطاری دیدم ، روشنایی میبرد
من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین میرفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی میرفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد
و ھواپیمایی، که در آن اوج ھزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک
خالھای پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچهی تنھایی.
خواھش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین میآید.
و بلوغ خورشید
و ھم آغوشی زیبای عروسک با صبح
پلهھایی که به گُلخانه شھوت میرفت
پلهھای که به سردابه الکل میرفت
پلهھایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
پلهھایی که به بام اشراق