از چمن چه خبر؟.. امیر ناظمی.. کتاب «بادبادک‌باز» تازه چاپ شده بود، سال ۸۴ بود

⚛️از چمن چه خبر؟

🖊امیر ناظمی

کتاب «بادبادک‌باز» تازه چاپ شده بود، سال ۸۴ بود. چمن هفته‌ای یک بار می‌آمد به خانه‌مان برای تمیزکاری. چمن اسم‌اش بود؛ انگار از شعر حافظ آمده بود بیرون.

آن روز کتاب بادبادک‌باز افتاده بود روی میز. با همان لهجه افغانستانی‌اش پرسید: داری می‌خوانی‌اش؟
- آره
-این ترجمه‌اش خوب نیست.
-چرا؟
-ایرانی‌ها در ترجمه‌هاشان فرهنگ افغانی را نادیده می‌گیرند. به ایرانی ترجمه می‌کنند نه افغانی. فارسی هست، اما افغانی نیست.

این اولین باری بود که میان ما گفتگویی غیر از کارهای روزمره شکل گرفته بود. متعجب بودم، همراه با بار گناهی نابخشوده.

شرمساری از نگاهم پریده بود بیرون؛ چمن فهمید. به روی خودش نیاورد و بلند شد رفت سراغ سینک ظرفشویی. من از شرمساری رسیده بودم به کنجکاوی کشف زندگی چمن.

از چمن پرسیدم چه ترجمه‌ای خوب است؟
گفت دفعه بعد برایت می‌آورم.

از چمن پرسیدم چرا از افغانستان آمدی بیرون؟
از این که تا کنون خود چمن را ندیده بودم، بلکه تنها یک تمیزکار بود برایم؛ شرم داشتم.

داوودخان از چمن بزرگتر بوده است، اما چمن با او کار می‌کرده است. داوودخان ۱۰سالی نخست‌وزیر افغانستان بود تا آن‌که با کودتایی بدون خونریزی، شد نخستین رییس‌جمهور افغانستان در ۱۳۵۳. او علیه پادشاه، ظاهرشاه، که پسرعمویش بود، کودتا کرد تا نظام حکمرانی افغانستان را از شاهنشاهی به جمهوری تغییر دهد. شب کودتا او مهمانی کوچکی در کاخ می‌گیرد که چمن هم دعوت بوده است. چمن را در آن دوره میان‌سالگی‌اش تصور می‌کنم با لباس رسمی. چمن می‌گوید «می‌خواست در کابینه‌اش باشم». این جمله مثل سیلی می‌خورد به صورتم.
ادامه داد: من کودتا را قبول نداشتم. داوودخان خیلی خوب بود؛ اما نباید کودتا می‌کرد. من هم مهمانی را نرفتم!

کودتا اما آداب خودش را دارد. شبانه تمامی مخالفان کودتا دستگیر می‌شوند؛ چمن هم جزو آن‌هاست.

آن شب پس از مهمانی داوودخان می‌آید به محل دستگیری‌ها. چمن ادامه داد: آمد پیش من و پرسید چرا مهمانی را نیامدی؟ طفره رفتم از جواب دادن. خودش فهمید و گفت: تو با کودتا مخالف بودی؛ اما ما راهی غیر از این نداشتیم.

می‌گوید داوودخان به من گفت «من همه مخالفین را امشب اعدام می‌کنم. اما تو را دوست دارم؛ پس نمی‌کشم‌ات. ماشینی امشب تو را به مرز ایران می‌برد. برو. برای همیشه از افغانستان برو. خانواده‌ات می‌ماند همین‌جا. اگر کاری نکنی و برنگردی، خانوده‌ات جایشان امن است».

کودتای واقعی در زندگی چمن رخ داده بود. او را در مرز ایران پیاده می‌کنند. چمن به ایران می‌آید. اول کار تجارت را شروع می‌کند. در زمان داوودخان که امکان برگشت به کابل را ندارد. سقوط داوودخان با یک کودتای دیگر و هم‌زمان با انقلاب ایران در افغانستان رخ می‌دهد. چمن از کودتاچیان جدید بیش از داوودخان عصبانی است؛ و زندگی‌اش همچنان در تهدید.

افغانستان زخم از پس زخم دیگر می‌خورد؛ و با هر زخم چمن ماندگارتر. تجارت‌اش هم از هم می‌پاشد. صادرات به افغانستان را که شروع می‌کند؛ محموله را در افغانستان توقیف می‌کنند. حالا چمن هیچ در بساطش ندارد و باید خرجی خانواده را هم بفرستد...

چمن آن روز رفت؛ تا مدت‌ها خبری از او نداشتیم. چمن همه کارهایش را با نهایت دقت و دیسپلین انجام می‌داد. با آن‌که این همه دقت و دیسپلین همیشه برایم عجیب بود؛ خود را سرزنش می‌کردم که چرا تا این حد بدون کنجکاوی از کنارش رد شده‌ام؟؛ چرا برایم سوال نشده بود چرا باید چمن تمیزکار خانه باشد؟

چمن را بعد از آن روز دیگر ندیدم.

یکسال بعد خبردار شدم که هفته بعد از آن گفتگویمان، چمن دستگیر شده است. خبر این‌طور بود که در یک مهمانی (پارتی) در آپارتمانی در آ.اس.پ چمن دستگیر شده است. گویا میزبان که از آداب‌دانی چمن مطمئن بوده است؛ او را برای پذیرایی مهمانی‌هایش دعوت می‌کرده است. آن شب اما پلیس به خانه میزبان می‌ریزد و مهمان‌ها دستگیر می‌شوند. احتمالا فردای آن شب مهمان‌ها هر کدام با یک پارتی یا واسطه یا با یک تعهد کتبی یا جریمه آزاد شدند؛ اما چمن، افغانستانی بدون مجوز باید ایران را ترک کند.

این داستان هم مثل همه داستان‌های خاورمیانه‌ای پایان‌بندی ندارد؛ چون داستان‌های اینجا همیشه آبستن هستند.

حالا دوباره افغانستان شده است مرکز اخبار. افغانستان دچار چیزی مانند انقلاب یا کودتا یا حتی تبانی شده است؛ اتفاقی که اسم ندارد؛ اما سرنوشت اسم‌ها را رقم می‌زند؛ سرنوشت چمن‌ها و خانواده‌هایشان.

و من هنوز با هر خبری از افغانستان چهره چمن و شرمساری‌ام می‌دود جلوی طالب‌ها، می‌دود جلوی اسلحه‌هایی که حالا بخشی از لباس رسمی کشور همسایه شده است.

به‌اشتراک بگذارید تا آفریده شود
@ShareNovate