⁠تئاتر خیابانی پلیس برای اعتراف گیری از یک متهم. ---------------------

⁠تئاتر خیابانی پلیس برای اعتراف گیری از یک متهم. ---------------------

تئاتر خیابانی پلیس برای اعتراف گیری از یک متهم
---------------------
قسمت دوم


⁣چند روز بعد از اداره پلیس بهش زنگ زدن که آقا شما برنده کمپینگ ماهیگیری شدین. فلان روز همراه با دیگر برنده‌ها میان دنبالتون برای کمپینگ. آلن خوشال شد. چند روز بعد یک ون سفید اومد دم در و آلن رو سوار کرد. حدود ۴ نفر تو ون بودن و دو نفر جلو. همه پلیس بودن ولی خب پلیس مخفی.

⁣یکی از اونا با اسم مستعار اسکینر سر صحبت رو با آلن باز کرد. گفت آره من تازگیا اومدم اینورا. کارم قالیشویی هست و از این صحبتا. انواع دوربین و میکروفون هم بهش متصل بود که بتونن اعترافش رو ثبت کنن. سعی کرد با آلن دوست بشه. بهش علف دادن بکشه و روز خوبی رو سعی کردن براش مهیا کنن.

⁣یکی دو هفته پس از این ماجرا آلن و اسکینر دوست شدن باهم. بهم زنگ میزدن، آلن براش سیگار میخرید یا بهش پول قرض میداد. باهم میرفتن ماهیگیری و اسکینر به اون آدمی تبدیل شد که آلن سالها ارزوش بود داشته باشه. یک رفیق خوب و پایه برای ماهیگیری و خوش گذرونی.

⁣پس از چند هفته حین ماهیگیری اسکینر گفت من یه اعتراف باید بکنم. تقریبا سی سال پیش عاشق یه دختری بودم که هنگام مستی رانندگی میکرد. یه شب تصادف کرد و فرد کناریش کشته شد. بخاطر اینکه اون دختره مشکل براش پیش نیاد من جاشون رو با هم عوض کردم که مجرم شناخته نشه.

⁣اسکینر گفت بالاخره آدم برای نزدیکانش از این کارا میکنه. سعی میکرد با سر حرف رو باز کردن کاری کنه آلن اعتراف کنه به چیزی. آلن مطلقا هیچی نگفت. تو مسیر برگشت به خونه اسکینر از محله‌ی قدیمی بورلی رد شد که شاید آلن یه نمی پس بده. هیچ نگفت. پلیسا ناامید شده بودن.

⁣دیدن اینطوری نمیشه، نمایش رو باید ببریم یه سطح بالاتر. یه روز که وسایل ماهیگیری رو سوار ماشین کردن، اسکینر گفت امروز میریم یه سری علف میفروشیم بعد میریم ماهیگیری. تو مسیر چند جا توقف کردن و یه سری بسته علف داد به خریدارایی که همه پلیس بودن. یک نمایش خیابانی شده بود.

⁣اینبار یک پلیس مخفی رو آوردن تو کار به اسم مستر بیگ Mr Big. اسکینر گفت این از موادفروشای بزرگ این منطقه‌ست و با مافیا در ارتباطه. یه بار در این حین حتی رفتن یه قایق رو دزدیدن که صاحبش بتونه از بیمه درخواست غرامت کنه. همه این نمایش‌ها فیک بود ولی آلن نمیدونست بهرحال.

⁣هدف این بود آلن رو طوری در این زندگی خلافکارانه غرق کنن که یه جایی بلکم اعتراف کنه. اسکینر بهش گفت مستر بیگ آدم عجیبیه. یکی دو تا آدم کشته ولی هر بار قصر در رفته. انقدر پولداره که میتونه هر پلیسی رو بخره. و از این حرفا.

⁣یک روز مستر بیگ گفت من به یارویی علف میفروشم، در حجم زیادی، تو و اسکینر برین ازش بدزدیدن. نقشه این بود که آلن و اسکینر وارد هتلی بشن، اسکینر اسلحه رو بگیره رو سر یارو که علف رو خریده و آلن بره علف رو برداره. نقشه خوب پیش رفت. علف رو از یارو (که اونم پلیس بود) دزدیدن و فرار کردن.

⁣مستر بیگ گفت عصری میام دنبالتون بریم ماهیگیری. آلن که از موفق بودن تو این ماجرای دزدی خوشحال بود منتظر بود زنگ بزنن برن ماهیگیری. زنگ زدن و دید مستر بیگ خونیه. گفت یه مشکلی پیش اومده، یارو کشته شده! آلن و اسکینر و مستر بیگ سوار ون شدن و رفتن خارج شهر.

⁣جنازه که یه مانکن بود ولی خیلی طبیعی درستش کرده بودن و خون آلود بود رو بردن خارج شهر. مستر بیگ گفت تو و اسکینر این رو بندازین تو دره. جنازه رو که تو نایلون بود رو آوردن پایین و پرت کردن تو دره. آلن پنیک زده بود. هر سه نفر برگشتن خونه‌ی آلن.


------
@friedrish