روایتهایی از اینجا و آنجای دنیا
آخرین سنگر شیطان. ---
آخرین سنگر شیطان
---
بخش اول
جان چو John Chau میخواست وارد جزیرهای بشه که برای قرنها دست نخورده باقی مونده بود. جزیرهای مرموز و خطرناک که کسی ازش زنده بیرون نمیومد و دولت هند هم ورود به اون رو ممنوع کرده بود. جان بهش میگفت «آخرین سنگر شیطان» و میخواست بختش رو امتحان کنه.
برای اینکه افراد ساکن جزیره رو به بیماری آلوده نکنه، ۱۱ روز خودش رو در یک کابین تاریک قرنطینه کرد. افراد جزیره آنتی بادی هیچ مرض مدرنی رو نداشتن و یک سرماخوردگی ساده میتونست اونا رو به کشتن بده. جان ۲۶ سال داشت و از آمریکا اومده بود. سالها بود که نقشهی این ماجراجویی رو میکشید.
توی دفتر یادداشت روزانهش نوشته بود:«پروردگارا، سپاس بیکران که من را برای این موضوع مهم انتخاب کردی. امید دارم جلال و جبروت و شکوه تو بر جزیرهی Sentinel بتابد و از این مهم سربلند بیرون بیایم». جان مبلغ مسیحی بود. اومده بود یک قبیلهی به جامانده از اعماق تاریخ رو با مسیحیت آشنا کنه.
ماه نوامبر سال ۲۰۱۸ بود. ساعت چهار صبحی به دوستاش خبر داد برای بردنش به جزیره. ورود به این جزیره از طرف دولت هند برای محافظت از اون قبیله ممنوع بود. ازینرو باید دزدکی میرفتن. قایق وقتی نزدیک جزیره شد ایستاد، جان قایق پارویی کوچکی رو انداخت به آب و تنهایی رفت سمت جزیره.
وسایل ضروری از جمله دارو و ابزارهای احتیاطی رو با خودش داشت. پونصد متری پارو زد تا رسید به ساحل جزیره. در سکوت شب میتونست صدای پچ پچ و حرف زدن چند آدم رو بشنوه. خیره شده بود به تاریکی جنگل که دید دو مرد قد بلند لخت با دو کمان بزرگ از دل تاریکی اومدن بیرون.
سراسر وجود جان رو ترس فراگرفت. مردها به زبانی داد و بیداد میکردند که هیچی ازش نمیفهمید. لب ساحل ایستاده بود و با صدای بلند به زبان انگلیسی گفت:«اسم من جانه. من شما رو دوست دارم. مسیح شما رو دوست داره. مسیح این اجازه رو به من داده که نزد شما بیام».
چند رشته ماهی از قایق در آورد و بهشون نشون داد و خواست به عنوان کادو قبولش کنن. اما اون دو مرد جان رو غریبه دیدن. جان از دور دید که دو تیر آغشته به زهر از پشتشون ورداشتن، تیرها رو به کمان کشیدن و اماده شلیک شدن. وحشت و هراس سر تا پای جان رو گرفت.
به محض اینکه احساس خطر کرد، ماهیها رو انداخت لب ساحل، دو پای دیگه قرض گرفت و خودش رو پرت کرد توی قایق. خدا خدا میکرد شلیک نکنن چون میدونست که کوچکترین برخورد اون تیرها میتونست فوری جونش رو بگیره. هر طور بود پارو زد و از ساحل دور شد. خودش رو رسوند به قایق بزرگ.
طبق تحقیقی که سال ۲۰۰۳ انجام شده، قبیلهی Sentinelese از مرموزترین انسانهای حال حاضر دنیا هستن. تاریخشون برمیگرده به اولین موج انسانهایی که خودشون رو از آفریقا به آسیا رسوندن: چیزی بیشتر از ۵۰ هزار سال پیش و جالب اینکه الانم همونطور زندگی میکنن: خوراکجو-گردآورنده.
در طول قرنها بارها آدمهای مختلف از نزدیک با این قبیله روبرو شدن. مثلا مارکوپولو که از اون حوالی میگذشته، نوشته که «قومی به شدت خشن هستن و هرچیزی که گیرشون بیاد میخورن». پوستشون کامل سیاهه و انقدر قدیمی هستن که هنوز زبان مدرن هم در بین اونها توسعه پیدا نکرده.
خوراکشون شکار ماهی، خوکهای وحشی، لاکپشت و میوه و ریشههای خوراکیه. چیزی به اسم لباس بین اونها باب نشده و با برگ درخت خودشون رو میپوشنن - البته اگر لازم باشه. با نیزه شکار میکنن و به شدت خطرناک هستن. هر موجود زندهی غیر خود ببینن بهش حمله میکنن و میکشنش.
دوران امپراطوری انگلیسی و سلطهش بر هند، چند ماجرا جو تونستن یک زن و مرد و دو تا بچهشون رو از جزیره بدزدن و بیارن داخل شهر برای بررسی. به محفض ارتباطشون با آدمهای خارج از جزیره، مریض شدن و مردن. آنتی بادیهایی که بشر امروز دارن در بدن اونها نیست.
سال ۱۹۷۴ عدهای باستان شناس با همکاری پلیس سعی کردن بهشون نزدیک بشن. حجم زیادی از ماهی و نارگیل با خودشون بردن به عنوان هدیه. لب ساحل با بلندگو گفتن«ما دوست شما هستیم. میخواهیم با شما دوست شویم». غافل از اینکه اونا تقریبا به هیچ زبانی صحبت نمیکنن و نمیفهمن.
حرفهای باستانشناسها تموم نشده بود که تیرهای زهرآگین از داخل درختها به سمتشون شلیک شد. هرچی آورده بودن لب ساحل رها کردن و همه پا به فرار گذاشتن. هرچند که ظاهرا یکبار تونستن با نارگیل اونا رو به سمت خودشون بکشن و عکسی گرفته شد با عنوان رویارویی انسان مدرن و انسان پیشاتاریخ.
خواندن بخش دوم
------
@friedrish