داستان مردی را خواندم که به مرگ محکوم شده بود. آخ، فقط زندگی کردن، زندگی کردن، زندگی کردن!

داستان مردی را خواندم که به مرگ محکوم شده بود. ساعتی مانده به اجرای حکم اعدام، می گفت یا فکر می کرد که اگر مجبور بود جایی زندگی کند مثل صخره ای بلند، لبه ی پرتگاه باریکی که فقط به اندازه ی ایستادن یک نفر جا داشته باشد، جایی وه دور تا دورش دره های بی انتها، اقیانوس، ظلمت ابدی،تنهایی ابدی و توفان های ابدی باشد؛ اگر مجبور بود یک عمر، هزار سال یا اصلا تا قیام قیامت در چنین جایی و چنین شرایطی زندگی کند، باز هم ترجیح می داد زندگی کند تا این که همان دم بمیرد!
آخ، فقط زندگی کردن، زندگی کردن، زندگی کردن!
تحت هر شرایطی...
فقط زندگی کردن!
چه حقیقتی است این خدایا
چه حقیقتی!
انسان چه موجود پستی است
اما آنکه انسان را پست بخواند، خودش پست تر است.
@kharmagaas
جنایت ومکافات _داستایوفسکی