دیدار اخوان ثالث و شهریار.. بسته راه گلویم بغض و دلم شعله‌ور است

دیدار اخوان ثالث و شهریار

دكتر حميد مصدق، عصر پنجشنبه‌اي به من تلفن كرد، گفت: امشب قرار است شهريار بيايد خانة ما ـ گفتم كه سركار لاله خانم، زن مصدق، دختر برادر شهريار است ـ چند نفر ديگر را هم دعوت كرده‌ام، سيمين بهبهاني، محمد حقوقي و... تو هم بيا، يعني مي‌آيم مي‌آرمت، گفتم اي بچشم و متشكرم، آمد و رفتيم به خانة مصدق، شهريار قدركي دير آمد، يعني آوردنش،از همه شعر خواست، من قطعه‌اي براي او خواندم، نه چندان طولاني كه پيرمرد ـ چشم و چراغ ما ـ خسته نشود، قطعه‌اي به نام «شهيدان هنر» كه در كتابم آمده، هم بيت اول ودوم را كه خواندم:

بسته راه گلويم بغض و دلم شعله‌ور است
چون يتيمي كه به او فحش پدر داده كسي
بر رخش شرم شفق ديدم و گفتم، گويا
از غم من به فلك باز خبر داده كسی

چشمان گود نشسته و تقريباُّ خشك آن عزيز، گوئي براق شد، انگار آبي، اشكي، نمي‌دانم چه، و گفت: اوميد جان، يكبار ديگر، از اول بخوان، كه اطاعت كردم، خواندم، شمرده‌تر و كمي هم بلندتر، كه گفت: هاي هاي... بارك الله بارك الله، ساغ اول ساغ اول، بعد هم باقي ابيات را خواندم، ولي فكر مي‌كنم او پس از همان يك دو بيت اول رفته بود توي عالم خودش و از آخر هم گفت: چون يتيمي كه به او فحش پدر داده كسي، هاي هاي از دل من گفته‌اي، اوميد جان، منهم يتيم شدم، فحش هم به‌م دادند
بعد از يك دو ساعت و شام و ازينحرفها، ما از او شعر خواستيم، كه استاد عزيز، حسن ختامي، كلامي... گفت قضية حضرت عباس (ع) را نشنيده‌اي؟ پسر علي (ع) بود، يل بود، اسدالله الغالب ثاني بود، اما يكي ازين پدر سوخته اشقيا كه بارها خواسته بود با حضرت عباس (ع) كشتي بگيرد، يعني مثلاُّ جنگ كند وحضرت عباس (ع) محلش نگذاشته بود، وقتي حضرت عباس در گودي قتل‌گاه افتاده بود و دو تا دستش را بريده بودند، آن حريف اشقيا آمد پيش حضرت گفت: عباس آي عباس، حالا با من كشتي مي‌گيري؟ پا شو. حضرت عباس (ع) فرمود: وقتي آمدي كه دست به بدنم نيست! ـ حالا من چه شعري براي شما بخوانم؟
اين حرف شهريار، با توجه به «پدر سوختة اشقيا و...» گرچه اندكي برخورد هم به ما مي‌توانست داشته باشد، ولي ما به گل رويش بخشيديم ـ يعني اگر «نمي‌بخشيديم» چه غلطي مي‌كرديم؟ ـ ... و بعد هم من به مصدق و ديگران اشاره كردم كه دير وقت است، پير بيمار عزيز را خسته‌تر نكنيم و بالاخره پا شديم رفتيم خانه‌هامان، ساعت در حدود يازده شب، يا ده و نيم.

@kharmagaas
قسمت هایی از خاطره نوشته ی مهدی اخوان ثالث
کتاب: بدعت ها و بدایع نیما یوشیج