پس از آن شنیدم از بوالحسن حربلی که دوست من بود و از مختصان بوسهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان ب

پس از آن شنيدم از بوالحسن حربلي كه دوست من بود و از مختصان بوسهل، كه يك روز شراب ميخورد و با وي بودم، مجلسي نيكو آراسته و غلامان بسيار ايستاده و مطربان همه خوش آواز در آن ميان فرموده بود تا سر حسنك، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته در طبقي با مكبه ، پس گفت: «نوباوه ای آورده اند، از آن بخوريم». همگان گفتند:«خوريم.» گفت: «بياريد.» آن طبق بياوردند و از او مكبه برداشتند، چون سر حسنك را بديديم، همگان متحير شديم، و من از حال بشدم، و بوسهل بخنديد، و به اتفاق شراب در دست داشت، به بوستان ريخت، و سرباز بردند! و من در خلوت، ديگر روز او را بسيار ملامت كردم، گفت: «اي بوالحسن، تو مردي مرغ دلي، سر دشمنان چنين بايد.» و اين حديث فاش شد و همگان او را بسيار ملامت كردند بدين حديث، و لعنت كردند.
و آن روز كه حسنك را بر دار كردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناك و انديشهمند بود چنان كه به هيچ وقت او را چنان نديده بودم؛ و ميگفت: «چه اميد ماند؟» و خواجه احمد حسن هم بر اين حال بود و به ديوان ننشست.
و حسنك قريب هفت سال بر دار بماند چنان كه پايهايش همه فرو تراشيد و خشك شد چنان كه اثري نماند، تا به دستوری فرو گرفتند و دفن كردند چنان كه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست. و مادر حسنك زني بود سخت جگرآور، چنان شنودم كه دو سه ماه، از او اين حديث نهان داشتند چون بشنيد، جزعي نكرد چنان كه زنان كنند، بلكه بگريست به درد، چنان كه حاضران از درد وي خون گريستند، پس گفت: «بزرگا مردا كه اين پسرم بود! كه پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نيكو بداشت ...

@kharmagaas
تاريخ بيهقي _ ابولفضل بيهقي