از مصاحبه محمد عظیمی با سیمین دانشور:

از مصاحبه محمد عظیمی با سیمین دانشور :

عظيمي: نيماي شاعر با نيماي شوهر چه تفاوتي داشت و رابطه ي نيما و عاليه چگونه بود؟

دانشور: وقتي براي رابطه ي خانوادگي نبود.

عظيمي: فكر مي كنم كه ما به نسبت سن، خيلي زود نيما رو از دست داديم. شايد يكي از دلايلش اين بود كه اون در زندگي شخصي اش يك آيدا كم داشت. اونطوري كه شاملو مي گه كه من در شرايط بسيار سخت نوميدي، با آيدا به زندگي بازگشتم و آيدا او را با فداكاري تيمار كرد. اين را نيما در زندگي خودش نداشت.

دانشور: درسته. او آيدا كم داشت.

عظيمي: يكبار هم نيما براي ارتباط نزديكتر عاطفي با عاليه، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چكار مي كند كه تو آنقدر با او خوب هستي؟ به من هم ياد بده كه من هم با عاليه همان كار را بكنم؟

دانشور: من گفتم آقاي نيما كاري كه نداره، به او مهرباني كنيد، مي بينيد اين همه زحمت مي كِشَد، به او بگوييد دستت درد نكند. در خانه ي من چقدر ستم مي كِشي. جوري كنيد كه بداند قدرِ زحماتش را مي دانيد. گاهي هم هديه هايي برايش بخريد. ما زنها، دلمان به اين چيزها خوش است كه به يادمان باشند. نيما پرسيد: مثلاً چي بخرم؟ گفتم: مثلاً يك شيشه عطرِ خوشبو يا يك جورابِ ابريشميِ خوش رنگ يا يك روسريِ قشنگ … نمي دانم از اين چيزها. شما كه شاعريد، وقتي هديه را به او مي دهيد يك حرفِ شاعرانه ي قشنگ بزنيد كه مدتها خاطرش خوش باشد. اين زن اين همه در خانه ي شما زحمتِ بي اجر مي كشد. اجرش را با يك كلامِ شاعرانه بدهيد، شما كه خوب بلديد. مثلاً بگوييد: عاليه! ديدم اين قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برايت خريدَمِش. نيما گفت: آخر سيمين، من خريد بلد نيستم، مخصوصاً خريد اين چيزها كه تو گفتي. تو مي داني كه حتي لباس و كفشِ مرا عاليه مي خرد. پرسيدم: هيچ وقت از او تشكر كرده ايد؟ هيچ وقت دستِ او را بوسيده ايد؟ پيشاني اش را؟ نيما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر ميوه ي خوبي ديديد مثلاً نارنگيِ شيرازيِ درشت يا ليمويِ ترشِ شيرازيِ خوشبو و يا سيبِ سرخِ درشت، يكي دو كيلو بخريد و با مِهر به رويش بخنديد … نيما حرفم را قطع كرد و گفت: و بگويم عاليه! بارِ خاطرم به تو بود. نيما خنديد، از خنده هاي مخصوصِ نيمايي و عجب عجبي گفت و رفت. حالا نگو كه آقاي نيما مي رود و سه كيلو پياز مي خرد و آنها را براي عاليه خانم مي آورد و به او مي گويد: بيا عاليه. عاليه خانم مي پرسد: اين چي هست؟ نيما مي گويد: پيازِ سفيدِ مازندراني، خانمِ آلِ احمد گفته. عاليه خانم مي گويد: آخر مردِ حسابي! من كه بيست و هشت من پياز خريدم، توي ايوان ريختم. تو چرا ديگر پياز خريدي؟ نيما باز هم مي گويد كه خانمِ آلِ احمد گفته. عاليه خانم آمد خانه ي ما و از من پرسيد كه چرا به نيما گفته ام پياز بخرد. من تمام گفتگوهايم را با نيما، به عاليه خانم گفتم. پرسيد: خوب پس چرا اين كار را كرد؟ گفتم: خوب يك دهن كجي كرده به اَداهاي بوژوازي. خواسته هم مرا دست بياندازد و هم شما را. يك شب يادمان نيما گرفتند تو دانشكده هنرهاي زيبا. قضيه ي پياز رو گفتم. كه عوض اينكه بره كادو بخره، گفت بيا عاليه، پياز.
@kharmagaas