مارتین بوبر در وین به دنیا آمد و در سال‌های اولیه تحت تاثیر آثار کانت و همچنین عرفان دینی بود

مارتین بوبر در وين به دنيا آمد و در سال هاي اوليه تحت تاثير آثار كانت و همچنين عرفان ديني بود. تاثير اخلاق كانتي را مي توان در تلقي او از رابطه¬ي من-تو ضمن در نظر گرفتن افراد به مثابه هدف به جاي وسيله ديد. به همين ترتيب خداوند صرف يك ابژه¬ي انديشه بشر نيست بلكه كسي است كه فرمان مي¬دهد. هنگامي كه وي در برلين دانشجو بود، از ويلهلم ديلتاي نيز تاثير پذيرفت و همين امر اساس يك فهم هرمنوتيكي از خود و ديگري را براي وي طرحزيري كرد.
بوبر در مقام يك يهودي خود را وقف امور يهوديت كرد. او تا زمان قدرت گرفتن هيتلر در 1933 استاد دين يهود در فرانكفورت بود. اثر اوليه او در باب روابط عرفاني بي¬واسطگي راهي را به سوي يك رابطه¬ي ديالوگي¬تر با خداوند در مقام ديگري و در مقام تو گشود. در 1938 او آلمان را ترك كرد و تا زمان بازنشستگي در 1951 استاد فلسفه اجتماعي دين در دانشگاه عبري اورشليم بود.
رابطه¬ي من-آن روش نوعي مشاهدات علمي يا تجربي است. با وجود اين، اين نگرش هرگز كل داستان را بيان نمي¬كند. افراد ممكن است به مثابه ابژه ديده شوند تا آنجا كه داراي خصايص فيزيكي در جهان عمومي هستند. آنها مي¬توانند در مطالعه¬ي علمي مورد مشاهده قرار بگيرند. اما افراد چيزي بيش از ابژه¬ها يا اشياء هستند. يك شخص يك "تو" است كه مرا مورد خطاب قرار مي¬دهد، كه من با وي در مقام يك سوژه مواجه مي¬شوم. براي بوبر اين امر كه اين دو نوع نگرش بر نوع "من" اي كه من هستم تاثير مي¬گذارند اساسي است. تلقي همه¬ي اشخاص و سوژه ها در گفتار و نگرش من-آن سبب منزوي بودن و خود-محور بودن در شرايط بينافردي مي شود. يك "من" غير-ارتباطي يك "من" كاملاً انساني نيست. ارج گذاشتن به زندگي حتي مي¬تواند شامل يك رابطه من-تو با ابژه¬هاي خاصي در جهان باشد. "بدون آن بشر نمي¬تواند زندگي كند. اما كسي كه فقط با آن زندگي مي¬كند يك انسان نيست".
"درحاليكه اشخاص انساني بدواً تو هستند، حال آنكه گاهي هم در مواضع خاصي آن هستند، خداوند مطلقاً تو است". خداوند همواره سوژه¬اي است كه ما را مورد خطاب قرار مي-دهد. خداوند هرگز يك آن نيست؛ يعني هرگز صرف ابژه¬ي مشاهده يا تامل نيست. به اين دليل است كه بوبر از اقامه¬ي برهان براي وجود خدا به مثابه كاري "ابلهانه" (مقايسه شود با عبارت "هتاكي بي¬شرمانه" كيركگارد) دست مي¬كشد. خداوند هرگز نمي¬تواند ابژه¬ي انديشه نظرورزانه شود. آنچه لازم است درگيري شخصي و گشودگي براي مورد خطاب قرار گرفتن است.
"توِ" سخنگو و مورد مواجهه قرار گرفتن توسط ديگري، وجودشناسانه هستند: "واقعيت" در بين افراد، يا بين خداوند و افراد انساني در خطاب و پاسخ¬شان، گوش سپردن متقابل و احترام به ديگري آشكار مي¬شود. اين امر به هسته هرمنوتيك نزديك مي¬شود. ديلتاي استاد بوبر در برلين، از فهم "من" در "تو" سخن مي¬گفت و متعاقباً ريكور از فهم ديگربودگيِ ديگري و از فهم خويشتن در مقام ديگركس سخن مي¬گفت.
بوبر فلسفه اش را در ادامه در بين انسان و انسان (1947) خسوف خداوند (1952) و آثاري ديگر توسعه داد. طنين فلسفه او در نزد ساير متفكران يهودي كه در باب "ديگري" مي-انديشيدند از جمله فرانتس روزنوايگ و لويناس مشهود است.
احترام بوبر به "ديگري" او را به سمت همكاري در جنبشي يهودي براي نه فقط فهم عرب-اسرائيل بلكه ايده آل اسرائيل-فلسطين در مقام يك كشور دو مليتي متشكل از اعراب و يهودي¬ها هدايت كرد.
عشق مسئوليت "من" در قبال "تو" است. عشق الهي، انتخابي است:
خداوند "با من روبرو مي شود... انتخاب مي¬كند و انتخاب مي¬شود..در يگانگي". وحي خداوند انتقال مفاهيمي درباره¬ي خداوند نيست بلكه رخدادي است كه در آن خداوند سخن مي گويد. اثر متاخر بوبر درباره¬ي انجيل بر رابطه¬مندي و مواجهه در قالب يك هرمنوتيكِ روايت تاكيد دارد. هولوكاست دقيقه¬اي است كه در آن ما شاهد خسوف خداوند (1952) هستيم. "ما انتظار صداي او را مي كشيم".
@kharmagaas