«دیروز وقتی از دره بالا می‌رفتم، چشمم به دو دختر افتاد که روی تخته سنگی نشسته بودند

«دیروز وقتی از دره بالا می رفتم، چشمم به دو دختر افتاد که روی تخته سنگی نشسته بودند. یکی مشغول بافتن موهایش بود و دیگری به او کمک می کرد: موهای طلائی آویخته، و آن چهره رنگ پریده و جدی، تا این حد جوان، در آن جامه مشکی، و آن یکی که چقدر مشتاق بود کمک کند... آدم گاه هوس می کند مدوسا بود تا با یک نگاه چنین ترکیب زیبائی را به سنگ بر می گرداند، تا همه آن را ببینند. دختران برخاستند ترکیب زیبا نابود شد؛ ولی همانطور که از میان تخته سنگ ها پائین می رفتند، تصویر دیگری شده بودند. زیباترین تصاویر، دلنوازترین نغمه ها به گرد هم می آیند و از هم می پاشند. ولی تنها یک چیز پایدار می ماند: یک زیبائی جاودان که از شکلی به شکل دیگری گذر می کند».
@kharmagaas
هربرت مارکوزه