آموزگاری که گمان می‌کند روزهای آفتابی در انتظار نوآموز امروزش خواهد بود، روزهایی لبریز از کبوتر و بوسه و نور، او را وسوسه خواهد کر

آموزگاری که گمان می‌کند روزهایِ آفتابی در انتظار نوآموزِ امروزش خواهد بود، روزهایی لبریز از کبوتر وُ بوسه وُ نور، او را وسوسه خواهد کرد ادبیات بیاموزد، فلسفه یاد بگیرد، فیلم تماشاکند، جامعه‌شناسی و زبان‌شناسی بخواند، نقاشی بکشد، شعر بسراید وَ خلاصه برود سراغِ هر‌آنچه از این دست. اما روزهای شهرِ ویران پرُ است از جغد و خمیازه و تاریکی. شهرِ ویران مِی‌خانه نمی‌خواهد، تنها کار‌خانه می‌خواهد و کارخانه می‌خوانه نیست که خویشتنِ دیگری، سرخوش تر و "آنچنان‌تر" به شما هدیه دهد. کارخانه‌ها آمده‌اند که خودِ‌تان را از خودِ‌تان باز پس بگیرند. شهرِ ویران عشق نمی‌خواهد. شهرِ ویران لاشخور می‌خواهد. لاشخور‌ها بر سفرۀ دیگران شکم پروار می‌کنند، حال آنکه عاشقان، شکارچیان‌اند دلیر و هماره به جدّ و جهد. شوخی تلخی است اینکه کسی را در شهر ویران قلقلک دهید که عشق بورزد، نغمه بسازد یا اندیشه بپردازد. شهرِ ویران هنوز گرسنه است وَ هر روز کسی انگار سوت زنان در گوش‌اش مرثیه ساز می‌کند که "بابا نان ندارد". شهرِ ویران شهری است که مردمان‌اش می دانند برای شور‌بختیِ شان باید چاره‌ای بیندیشند ولی وقتِ آن را ندارند.
@kharmagaas
کاوه بهبهانی