هما ناطق در مورد چگونگی فوت ساعدی می‌نویسد:

هما ناطق در مورد چگونگی فوت ساعدی می‌نویسد:
«چند روز بعد با استفراغ خون به بیمارستان افتاد... به سراغش رفتم... در یکی از آخرین دفعات، که شب را با التهاب گذارنده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند. مرا که دید گفت: "فلانی بگو دست‌های مرا باز کنند، آل‌احمد آمده است و در اتاق بغلی منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم". دانستم که مرگ در کمین است و یا او خود مرگ را به یاری می‌طلبد. این شاید آخرین کابوس ساعدی بود. همان روز بود که مسکن به خوردش دادند و دیگر کمتر بیدار شد. شب آخر که دیدمش، با دستگاه نفس می‌کشید. پدرش گفت: "پسرم دارد جان می‌دهد". فردایش که رفتم، یک ساعتی از مرگ او می‌گذشت. دیر رسیده بودم. همه رفته بودند، خودش هم در بیمارستان نبود.[...] به ناچار نشانی سردخانه را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم... زیر نور چراغی کم‌سو، آرام و بی‌خیال خوابیده بود. ملافه‌ی سفیدی بدنش را تا گردن می‌پوشاند.[...] یک به یک خم شدیم، موهای خاکستری‌اش را که روی شانه ریخته بود، نوازش کردیم و صورت سردش را که عرق چسبناکی پوشانده بود، بوسیدیم».
@kharmagaas