خلاصه داستان فیلم بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بهار. بهار

خلاصه داستان فیلم بهار،تابستان،پاییز،زمستان و بهار
بهار
@kharmagaas
در بخش بهار، کودکی در کنار استاد خود پروش می یابد. کودک پر از شر و شور و سبکبالی است که البته با کمی رذلی و تخسی هم همراه است. کودک در دل طبیعت بکر و آرام بزرگ می شود، طبیعتی که به ظاهر وحشی است، اما اجزا آن بدون هیچ مشکلی با یکدیگر کنار آمده اند اما راهب کوچک، در طبیعت نفوذ می کند، سنگی به ماهی، قورباغه و مار می بندد و از دردی که به آن ها وارد می کند احساس خوشایندی به او دست می دهد. استاد اما همیشه ناظر کارهای اوست و برای تنبیه و یا بهتر بگویم متنبه کردن کودک، سنگی به کودک می بندد و از او می خواهد که بازگردد و سنگ هایی را که به دور آن حیوانات بسته باز کند وگرنه تا آخر عمر، درد و سنگینی اش را در دلش احساس خواهد کرد. در بازگشت کودک به جنگل، تنها می تواند قورباغه را نجات دهد و ماهی و مار را مرده می بیند. کودک گریه می کند. این پایان بخش بهار است. اینجا تا حدودی کارما در زندگی کودک نقش پیدا می کند که هیچ گاه او را رها نخواهد کرد. کارما در اعتقادات بودایی، تاوانی است که ما در نتیجه اعمال نیک و بد خود می پردازیم یا دریافت می کنیم. کارما همیشه و همه جا و حتی در زندگی های بعدی ما به دنبال ما خواهد بود. و اگر تفسیر دیگری از کارما بخواهیم، می شود ردی از آن را در اساطیر یونان یافت. جایی که سیزیف به علت گناهی که مرتکب شده، محکوم است که سنگی را تا آخر عمر به بالای کوهی ببرد. سنگی که هر بار به دلیل شیب کوه به پایان پرتاب می شود. این نگونبختی است که سیزیف را یک لحظه هم رها نمی‌کند. تاوانی که باید به دلیل گناهش بپردازد و مفری از آن وجود ندارد.

تابستان

در فصل تابستان، راهب فیلم را در زمان نوجوانی می بینیم. او بدور از هرگونه آلایش و فکر پلیدی در کار خدمت به استاد و پرستش بودا زندگی می کند. در این میان، دختری بیمار برای شفا به آنجا می آید. و اکنون زمینه خوبی برای آزمون راهب ایجاد شده است. اولین دیدار شرمگونه راهب و دختر بیمار، زمانی است که دختر در حال عوض کردن لباس خود است. پسر یک لحظه در را باز می کند اما خیلی سریع آن را میبندد و دور می شود. راهب نوجوان شیدای دختر شده و با وجود تمام تعلیماتی که دیده و آموزه هایی که آموخته، با دختر ارتباط برقرار می کند.. این سرآغازی می شود بر گناه هایی که راهب خواهد کرد. در جایی استاد که از این عمل مطلع شده به راهب می گوید که این شهوت تو می تواند شهوت قتل را هم در تو برانگیزد.. استاد دختر را به بیرون از قلمرو خود می برد. راهب نوجوان بین بندگی به بودا و عشق زمینی خود مانده است. انتخاب او دختر است. می رود و تابستان فیلم تمام می شود.

پاییز

در پاییز فیلم، استاد بودایی به طور اتفاقی به خبری در روزنامه بر می خورد که مردی پس از قتل همسرش متواری شده است. قاتل همان شاگرد استاد است. دور از انتظار نیست که مرد دوباره به پیش مرید خود باز گردد. استاد با تندی با او برخورد می کند، او را می زند و مجبورش می کند برای رهایی از خشم خود، به کندن چوب منقش به عباراتی مخصوص با چاقو مشغول شود. در نهایت دو کاراگاه برای دستگیری او می آیند و او را با خود می برند. این شاید همان کارمایی است که راهب دچارش شده است. گناهی که ابتدا با آزار حیوانات شروع شد و به رابطه و سپس قتل منجر شد.

زمستان

در بخش زمستان، راهب بار دیگر باز می گردد اما خبری از استاد نیست. این گونه به نظر می رسد که او دوران محکومیتش را سپری کرده و حالا دنبال چیزی در زندگی اش می گردد که او را به آرامش ذهنی و دوری از شهوت و وابستگی و تمنا برساند. راهب بار دیگر سنگی به خود می ببند. این سنگ استعاره ای از تمام گناهان و اشتباهات زندگی اوست. سنگ را به خود می بنند، مجسمه بودا را در دست می گیرد، تمریناتی سخت و طولانی برای آمادگی جسمی و فکری انجام می دهد و با وجود دست و پا گیر بودن سنگ، خود را به بلند ترین نقطه کوه می رساند. رهایی. بی نیازی. سبکی در عین وجود سنگینی بار زندگی.

این مرحله از زندگی راهب را می شود نیروانا دانست. آخرین مرحله در طریقت بودایی که شخص به بی نیازی از نیاز های این عالم و خشنودی حقیقی و اشراقی کامل دست می یابد. در این مرحله از آیین بوداست که شخص به رهایی کامل از همه خشم ها، درد ها، شهوت ها و نیاز ها می رسد. بودا زمانی که به این مرحله رسید می دانست که دیگر به این جهان باز نخواهد گشت..

در آخرین فصل فیلم که مجدداً بهار است، باز کودکی راهب را می بینیم، مشغول کوبیدن به روی لاک یک لاکپشت.. که این می تواند نشانه ای از اعتقادات بوداییان به تناسخ و زندگی دوباره در این جهان باشد.