من آن خرمگسی هستم که خدا وبال این دولتشهر کرده و تمام روز و همه جا شما را نیش زده و برمی انگیزانم. دیگر به آسانی کسی چون مرانخواهید یافت و از این رو به شما اندرز می دهم که از گرفتن جان من درگذرید. «دفاعیات سقراط» @farhad_ghanbariiiii
اسطوره ی گیلگمش که به قولی کهنترین اسطورهی جهان و حدود چهارهزار سال عمر دارد، داستان تکامل و رنج و به پوچی رسیدن انسان است آنچ
اسطوره ی گیلگمش که به قولی کهنترین اسطورهی جهان و حدود چهارهزار سال عمر دارد، داستان تکامل و رنج و به پوچی رسیدن انسان است آنچه باعث امتیاز این اسطوره بر دیگر اساطیر جهان میشود، ضرب آهنگ فلسفی آن است که در هر بخش یا طنینی دیگر ذهن انسان امروز را درگیر میکند و گرنه ظاهر داستان از بافت سادهای برخوردار است و مانند هر اسطورهی دیگر بر پایهی وقایع ناباورانه قرار دارد:
گیلمگش آفریدهای است خدا- انسان به این معنا که دو سوم او آفرینش خدایی دارد و یک سوم انسانی. پس میتوان گفت او واسطهای است میان خدا و انسان. وی با ستم کاری و خودکامگی بسیار بر سرزمین اوروک (Uruk) فرمانروایی میکند و چون چیزی به جز خوردن و نوشیدن و هوسرانی و ستمکاری نمیداند، همهی چیزهای خوب را برای خود میخواهد. از این رو دختران و زنان را از پدران و همسرانشان میرباید و میان خانوادهها آشوب و اندوه به وجود میآورد، به طوری که مردم اوروک از ستم او به جان میرسند، پس نزد خداوند میروند و از او میخواهند تا موجود دیگری را بیافریند که در مقابل گیلگمش از آنان دفاع کند.
خداوند میپذیرد و انسانی به نام انکیدو (Enkidu) میآفریند و به زمین میفرستد. آن دو پس از دیدار، ابتدا با هم میجنگند اما بعد از آن با هم دست دوستی و مهر میدهند و بر آن میشوند که تا پایان از یکدیگر جدا نشوند. از آن پس با هم یگانه میگردند چونان یک روح در دو جسم.
کمکم گیلگمش در کنار انکیدو که روانی آرام و شکیبا دارد، خوی ستمکارانهی خود را ترک میکند و تصمیم میگیرد با یاری وی به جنگ غول شروری به نام خوم بابا = هوم بابا (Humbaba) برود که از مدتها پیش باعث وحشت و نگرانی مردم سرزمینش شده است. اما پس از پیروزی در راه بازگشت انکیدو بر اثر نفرین ایشتر (Ishtar) که از حوادث جنبی داستان است، بیمار میشود و پس از چند روز در منتهای رنج میمیرد.
بعد از مرگ انکیدو نخستین رنج بر گیلگمش که اکنون دیگر خوی انسانی گرفته است، آشکار میشود. او به حقیقت مرگ پی میبرد و به دردمندیهای انسان، هوشیار میشود. پس در حالی که لحظهای از اندوه مرگ همزادش انکیدو غافل نمیماند و همواره برایش مرثیههای غمانگیز میخواند، در جستوجوی راز جاودانگی و بیمرگی بر میآید. سفرهای بسیار میکند و با آفریدههای گوناگون روبه رو میشود و از آنها راز نامیرایی را میپرسد، همه به او میگویند که مرگ سرنوشت محتوم بشر است و بهتر است به جای اینکه به مرگ بیندیشد این چند روزهی زندگی را به شادی بگذراند. اما گیلگمش نمیپذیرد. سرانجام با رهنمود پیری که راز جاودانگی را میداند و پس از گذر از آبهای مرگزا، گیاه جاودانگی را از ژرفای اقیانوسی به دست میآورد، اما آن را نمیخورد بلکه بر آن میشود گیاه را به اوروک برده و با مردم سرزمینش در آن شریک شود. ولی ماری در یک لحظه از غفلت او استفاده میکند، گیاه را میرباید و میخورد و پوست میاندازد و جوان میشود.(از این رو در فرهنگ نمادها، مار نماد جوانی و نامیرایی است).
آنگاه گیلگمش خسته، سرشار از بیهودگی و اندوهناک از سفر ناکام خود به اوروک باز میگردد. به نزد دروازهبان مرگ میرود و از او میخواهد که انکیدو را به وی نشان دهد تا راز مرگ را از او جویا شود. دروازهبان سایهای از انکیدو را به وی مینمایاند. سایه با زبانی نامفهوم میرایی انسان و غبار شدنش را برای او باز میگوید. آنگاه قهرمان به پوچی رسیده، به سرنوشت خویش تسلیم میشود، برزمین تالار میخوابد و به جهان مرگ میشتابد...
@kharmagaas