تمام آن شبی که تو نیامدی. خواب به چشمانم نیامد، بارها جلوی درگاه رفتم

تمام آن شبی که تو نیامدی
خواب به چشمانم نیامد،بارها جلوی درگاه رفتم
باران می بارید و دوباره بر می گشتم.

آن وقت ها نمی دانستم.اما حالا می دانم:
آن شب هم،همه چیز به قرار شب های بعدی می شد
که تو هرگز نیامدی و خواب به چشمانم نیامد
و دیگر انگار چشم انتظار هم نبودم
اما بارها جلوی درگاه می رفتم
چون باران می بارید و هوا خنک بود.

اما بعد از آن،شبها و حتی سالها بعد
وقتی باران می بارید جلوی درگاه،در باد می شنیدم
صدای قدم ها و آوایت را
و گریه ات جایی در کنج سرد
زیرا نمی توانستی به درون آیی.

برای همین،شب بارها از خواب می پریدم
جلوی درگاه می رفتم و بازش می گذاشتم
و می گذاشتم هر که جايي نداشت به درون بیاید
گدایان،روسپیان،واماندگان و
همه جور آدمی می آمدند زیر سقفم.

اکنون از آن شب سالها گذشته
و هنوز هم باران می بارد و باد می آید
اکنون حتی اگر که تو شبی کنارم بیایی،
می دانم دیگر نه تو را،نه صدایت را،
و نه چهره ات را نخواهم شناخت
از آن رو که دگرگون شده اند.

ولی هنوز هم صدای قدم هایی
در باد می شنوم و هق هق گریه ای در باران
و کسی که می خواهد به درون بیاید.

(هر چند دلبندم،در آن زمان
تو نیامدی،و آن که انتظار می کشید هم من بودم!)
باز هم دلم می خواهد بیرون،جلوی درگاه بروم
ولی بیدار نمی شوم،بیرون نمی روم،
نگاه نمی کنم و تنابنده ای هم به خانه ام نمی آید دیگر.
@kharmagaas
برتولت برشت
ترجمه علی عبداللهی