فرهاد قنبری:. مرثیه ایگناسیو

فرهاد قنبری:
مرثیه ایگناسیو

در میان شاعران برجسته جهان که برخی از سروده هایشان به زبان فارسی ترجمه شده است شعر " مرثیه ایگناسیو" لورکا با برگردان و باز آفرینی بی نظیر احمد شاملو جایگاه ویژه و خاصی دارد.
فدریکو گارسیا لورکا شاعر و نمایش نامه نویس نامدار اسپانیایی در این مجموعه شعری در غم از دست دادن دوست گاوبازش " ایگناسیو" در میدان گاوبازی مرثیه ای بسیار اندوهناک و تلخ را سروده است.
مرثیه ای که به نوعی مرثیه خود شاعر که در جوانی به طرز مشکوکی ( احتمالاً به دست پارتیزان‌های ملی درجنگ داخلی اسپانیا کشته شد) به قتل رسید نیز محسوب می شود.

لورکا در این شعر از توصیف "ساعت پنج عصر موحش" (ساعت گاو بازی ) شروع می کند و مرثیه بلند خود را قدم به قدم با به خاک افتادن و تدفین ایگناسیو پیش می برد. او در پنج ساله آخر عمر خود کمتر به سرودن شعری پرداخت و تنها به سرودن همین مرثيه بسنده کرد. مرثیه ای که بینش و نوع نگاه خاص لورکا به مرگ و "طعم دهان مرگ" را به صورت قهرمانانه ای تصویر می کند.

ایگناسيو گاوبازی است که با اطلاع از مرگ خويش پا در ميدان بازی می نهد، او چون قهرمانی است که از لحظه و چگونگی مرگ خود آگاه است و با این حال مشتاقانه " در ساعت پنج عصر" در میدان حاضر می شود تا حماسه دلیری و رشادت لورکا را چهره ای جاودانه ببخشد. در باب مرگ ايگناسيو گفته اند که لحظاتی پيش از آن که برای آخرين بار در ميدان حضور يابد خورشيد ناگهان به سياهی می نشیند و دوستانش سايه بسيار عظيم کرکسی را مشاهده می کنند که بال گشوده بر سرتاسر ميدان می گذرد. مربی ايگناسيو نيز هنگامی که او را تا دری که بر ميدان گشوده می شد بدرقه می کند، ناگهان وحشت زده بر جای می ایستد، چرا که بی سبب بوی تند شمع سوخته در مشامش می پيچيد اما هرگز نمی تواند ماتادور را از حضور در ميدان منصرف کند.

"به چهره اش بنگرید
مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است! باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه‌ی اشک‌های برف،
خود را بر قله‌ی گاوچر گرم می‌کند.
چه می‌گویند؟ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن
که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت;
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.
چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشتزده می‌گریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جزل چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته بند تن که امکان آرامیدنش نیست.
این جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.
خواستار ِ دیدار آنانم من، این جا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
می‌خواهم مرا گریه‌یی آموزند، چنان چون رودی
با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود
بی‌آن که نفس ِ مضاعف ورزوان را بازشنود.
تا از نظر پنهان شود در میدانچه‌ی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بی‌حرکتی باز می‌نماید.
تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود ِ ماهی‌ها
و در خارزاران ِ سپید ِ دود ِ منجمد.
نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خوکند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز می‌میرد"
Telegram.me/kharmagaas