من آن خرمگسی هستم که خدا وبال این دولتشهر کرده و تمام روز و همه جا شما را نیش زده و برمی انگیزانم. دیگر به آسانی کسی چون مرانخواهید یافت و از این رو به شما اندرز می دهم که از گرفتن جان من درگذرید. «دفاعیات سقراط» @farhad_ghanbariiiii
در تمام عصرها پنجشنبه به من زنگ میزد و میگفت «کوه خوش گذشت؟» یا «در کوه چه خبر بود؟» یک بار در سال ۱۳۶۴ یا ۱۳۶۵ او را با هزار حی
در تمام عصرها پنجشنبه به من زنگ میزد و میگفت "کوه خوش گذشت؟" یا "در کوه چه خبر بود؟" یک بار در سال ۱۳۶۴ یا ۱۳۶۵ او را با هزار حیله و مقدمات به کوه بردیم. به همین مسیر درکه که هر پنجشنبه میرویم. آن تنها سفر کوه اخوان بود که به او و همه ما بسیار خوش گذشت. یادم هست برف باریده بود و تمام کوهها سفید بود. اول بهانه آورد که کفش کوه ندارم. دریابندری گفت اندازه پایت چند است؟ گفت نمره فلان. دریابندری گفت: من یک جفت کفش به این اندازه دارم. هر بهانه که آورد دوستان به رفع آن کوشیدند. حتی در قمقمه ای اندکی "از آن تلخ از آن مرگابه" هم برایش آورده بودند که در آن بالای ارتفاعات روی برف ها ایستاد و نوشید و گرم شد.
کلاه مخصوصی آن روز به سر گذاشته بود که در اولین لحظه مرا به یاد اشکبوس کتابهای درسی همبازیهای خودم در روزگار بچگی ما انداخت
همه این شباهت را تایید کردند و تا مدت ها او را اشکبوس میخواندند. این روزها عکسی از آن کوهپیمایی را دیدم که در آن اخوان بود و نجف دریابندری و دکتر زریاب خویی و من و چند تن دیگر که الان در این لحظه در حافظه ندارم. عکس تاریخی عجیبی است که اخوان را در حال کوهنوردی نشان میدهد. بعد از این کوهنوردی تا یک هفته تمام عضلاتش کوفته شده بود و درد میکرد و به ما بد و بیراه میگفت که چه دردسری برای او درست کرده بودیم. ولی بعدها خاطره شیرین آن را همیشه در یاد داشت. از شوخیهای لطیفی که در مورد این کوهنوردی از او به یادم مانده این است که در آن بالا دسته جمعی صبحانه نیمرو خوردیم. اخوان، بعدها، میگفت: «عزیز جان٬ یعنی تو معتقدی که آن نیمرو را در همان پایینها یا در منزل نمیشد خورد؟ اینهمه راه و مشقت برای یک نیمرو؟» و میخندید!
@kharmagaas
شفیعی کدکنی_ کتاب حالات و مقامات م.امید