فرهاد قنبری:

فرهاد قنبری:
پیکر شهید محمد عزیزی پس از سی و هفت سال به خانه برگشت تا اینچنین مرحمی باشد بر قلب ناآرام مادرش.

به چهره این مادر که نگاه می کنم احساس خجالت می کنم. احساس خجالت از خودم، از این بی رحمی فزاینده ام، از اینکه چه کرده ایم در این سرزمین و بر روی چه چیزی ایستاده ام...

این چهره تکیده و غمزده نه بازی های سیاسی ما را می شناخت و نه از دوگانه های مضحک اصولگرایی و اصلاح طلبی چیزی می دانست. او شاید از اختلاس ها و فسادها چیزی نمی دانست و برایش مهم هم نبود چیزی بداند.

در سینمای ایران تنها فیلمی که تماشای آن امانم را بریده بود فیلم شیار ۱۴۳ بود. فیلمی که در آن تاریخ نه از زبان حاکمان بلکه از زبان مادری بی پناه که فرزند خود را در جنگ گم کرده روایت می شود.

تمام تاریخ ما همین است، قلم هیچ تاریخ نگاری از رنج مادران سربازی که در جبهه ها در خون غلطیده اند سخنی نمی گوید. تاریخ نگاران در نهایت از پل های پیروزی و شکست و معاهده های صلح می گویند و آنچه در یادها می ماند ژنرال هایی است که نشان های لیاقت را به گردن می آویزند.

مادر محمد بر روی جنازه او نقل سفید و اسکانس هایی می ریزد که از سه دهه پیش نگهداری شده است. او نزدیک به چهل سال این نقل و اسکانس ها را نگه داشته تا شاید برای عروسی دلبندش بر سر و روی او بریزد. انگار تاریخ برای این زن درست از روزی که پسرش مفقود شده فریز شده است. انگار زمان از آن روز هیچ حرکتی نکرده است و محمد برای او همان جوان بیست و یکی دو ساله ای است که اینگونه لباس سفید عروسی به تن کرده است تا آرزوی لخته شده مادر را برآورد‌.
این عکس از آن تصاویری است که راحت رهایمان نمی کند. تصور اینکه این زن نزدیک به چهار دهه هر شب با رویای دیدار و گرفتن جشن عروسی برای فرزندش به خواب رفته و هر روز با خبر یافتن خبری دلگرم کننده از فرزند بیدار شده است تصوری تلخ و دردناک است.

قلب این مادر شاید امشب آرام بخوابد، او پس از سالهای طولانی به آرزوی خود رسیده است. او دوباره فرزند را در آغوش کشید و بر سر و رویش نقل و اسکناس عروسی ریخت.
مگر این‌ مادر بیشتر از این چه می خواست‌...
@kharmagaas