در سر زنی از «قحطان» اسبی چهار نعل می‌تازد. در سر اسب «تروا» عرب هذیان می¬ گوید:

در سر زنی از «قحطان» اسبی چهار نعل می تازد
در سر اسب «تروا» عرب هذیان می¬ گوید:
«تو دل و روده ات را روی نان خواهی دید،
خواهی دید که زمان پیش می رود، گور از پی گور...»

دیوانه در حال پرسش می چرخد:«خورشید کجاست؟
افق کجاست؟ آنکس که می آید چه می آورد؟
پس گردن یا چاقو؟»
او می پرسد:« درخشندگی تمرد چگونه باقی می¬ماند؟»

تو از کجا می آیی؟ چگونه؟ و چه...؟
زمین تو سرزمین اسارت است، اما تو،
تو متمرد هستی.
می توانی در آن اقامت کنی؟

اشیا به رمه ها می مانند
و افکار به گرگ هایی نقره ای
قابیل اینجاست، هابیل آنجا خفته است، هم چنان بدون گور.
مرده ها دام اند
و زنده ها هیولا

تو همچنان ماسه را مثل نان در تنور خواهی گذاشت؟
برای زندگی کردن در گلسنگ این برج؟
هنوز شراره هایی دیگر لازم است،
تمناهایی دیگر...

مرا باور کن، ای کنده ی خشک،
من می توانم با اره پیش بروم
اما من برای پیش رفتن در طوفان کار می کنم.
چه کسی می آید؟ ناقوس های اعصار فریاد میزدند
در حالی که در گرداب های دریایی درهم می شکستند

آفرین! نقش آفرین خوب، ای دریا
چه قدر دلپذیریذ،
ای عناصر زبان قریش
اشیاء به رمه ها می مانند
و افکار به گرگ های نقره ای.
تو از کجا می آیی؟ چگونه؟ و چه...؟

تو متهمی
فقط برای اینکه گفته ای شب بستر است
و خورشید زن،
که آبگیر به خاطر آب ناشناس از حال می رود
و آب برای آبگیری که نمی شناسد.

متهمی
هنگامی که می گویی بازگشایی شب است
و مهر فلق،
که اندوه بهار است
و درختان تبریزی اشک.

متهمی
برای آن که گفته ای: «بابل زخم است.
از خونش تهی دستان فوران می کنند.

بابل مصیبت است-خونش
شاعران را می پروراند
بابل سلطان است- تاجش یا پیغمبر است یا اژدها.»

تو متهمی
تو از کجا می آیی؟ چگونه؟ و چه...؟
تو خواهی مرد، هرچند هنوز جنینی بیش نیستی!

اینک تاریخ: اجساد را پوست می کند،
و ایام دز شن های روان فرو می روند.
«رویا را پناه گاهی کن
و برای عظمتت لباسی از عشق بباف.
آن گاه تمرد...»

ای افق هایی که سرپیچی می کنید
ای بیابان های هذیان گو
ای زن هایی که بر آستانه ها حسرت می زایید:
«خوش آمدید، اما چه کنیم؟
دستان ما دست های ما نیستند.
ما کشته شدگانیم
و تمرد کامل ما را به زندگی باز می گرداند.
@kharmagaas
آدونیس