فرهاد قنبری:. شعر کتیبه اخوان ثالث. شعر اخوان ثالث شعری بسیار عمیق و تفکر برانگیز است

فرهاد قنبری:
شعر کتیبه اخوان ثالث
شعر اخوان ثالث شعری بسیار عمیق و تفکر برانگیز است.
می توان گفت اخوان در کنار نیما و شاملو در قله های شعر نو فارسی ایستاده است.دفاتر از این اوستا،آخر شاهنامه و زمستان او از شاهکارهای شعر نو به شمار می روند.

شرایط سیاسی و اجتماعی کشور تاثیری عمیق بر شعر اخوان داشته است. اخوان به چشم خود کودتای بیشت و هشت مرداد و برد باد رفتن آمال و آرزوهای خود و تمام آزادیخواهان را دید.او شاعر عصر ناامیدی و شکست است.
اشعاری مانند :قصه شهر سنگستان، آنگاه پس از تند،مرداب،قاصدک ،سه ره پیداست،زمستان و خوان هشتم از تلخ ترین روایت های سر خوردگی و شکست و نا امیدی در شعر معاصر فارسی است.

در این میان شعر کتیبه از فلسفی ترین اشعار اوست که اوج این سرخوردگی و ناامیدی انسان را نشان می دهد.
اخوان در این شعر رنج و درد و پوچی زندگی انسان را تصویر می کند. انسانی که با تقلا و مشقت فراوان هر روز با ولعی سیری ناپذیر برای فرا رفتن از زندگی و کسب لذت بیشتر تلاش می کند و در پایان خود را در همان نقطه می بیند. شعر در مورد زندانیان به زنجیر بسته شده ای است که در مقابل خود سنگی را می بینند که بر روی آن نوشته شده «کسی راز مرا داند ،که از این رویم به آن رویم بگرداند»زندانیان با تلاش و مشقت بسیار سنگ را می گردانند و در آن روی سنگ هم همین نوشته را مشاهده می کنند. شعر شبیه افسانه سیزیف کامو است. انسانی که محکوم است هر روز سنگی را از آن سو به آن سو بگرداند یا سنگی را بالای کوه برده و رها کند، و در نهایت خسته و ملول در این تکرار آزار دهنده روز و شب های خود را سپری کند.

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير
همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
و با
زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
چنين مي گفت
فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگر
سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ بايد رفت
و ما با خستگي گفتيم
: لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب
تكرار مي كرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشناتر لذتي ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
چه خواندي ، هان ؟
مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود

@kharmagaas