فرهاد قنبری:.. پله پله بر می‌شد ایگناسیو. همه‌ی مرگش بر دوش‌

فرهاد قنبری:

پله پله بَر می‌شد ایگناسیو
همه‌ی مرگش بر دوش‌.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره‌ی واقعی خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم زیباییِ خود را می‌جست
رگِ بگشوده‌ی خود را یافت.

این شعر از لورکا با صدای شاملو انگار مرثیه خود شاملو بر جنازه خویشتن است. مرثیه ای برای مردی که مرگ را به زندگی نشسته بود«هرگز کسی این چنین فجیع به کشتن خود بر نخواست که من به زندگی نشستم»

کلمات در شعر شاملو می نالند وقتی از وارتان سخن میگوید.

کلمات در شعر شاملو مویه می کنند وقتی از «مرتضی »سخن می گوید.

کلمات در شعر شاملو شان و کرامت می یابند وقتی از عشق سخن می گوید.

کلمات در شعر شاملو حسرت می خورند وقتی از «مختوم قلی» سخن می گوید.

کلمات در شعر شاملو به صلیب کشیده می شوند وقتی در «مسیح بازمصلوب» از پدر رهاییش را طلب می کند.

کلمات در شعر شاملو سلاح می شوند وقتی از «زخم قلب آبائی» سخن می گویند.

کلمات در شعر شاملو شرم می شوند وقتی از «ما بی چرا زنده گان» سخن می گوید.

کلمات ،همین کلمات روزمره هر لحظه در قامتی دیگرگونه از زبان ما آشنا زدایی شده و در شعر شاملو جهان دیگری را بر ما پدیدار می کنند.

شاعر «هابیلی» بود ایستاده بر سکوی تحقیر و نظاره گر کوتوله گی تمام قابیلیان ....

«اسفندیار مغمومی» که انسان را دشواری وظیفه می دانست و مردانه بر شکننده گی این بار امانت آگاه بود.

آنگاه که عشق می ورزید فراسوی تمام مرزهای تن و جسم دوست می داشت و آیینه ای در برابر تمام زلالی های معشوق بود و چه باشکوه پیروزی عشق را نوید می داد.

شاملو« بینوا بندگکی سر به راه نبود» بلکه طغیانگری بود که در سکوت آمد، عصیان کرد و در سکوت رفت.

مسیح باز مصلوبی که میخ صلیب از کف دستان برکنده و فریاد آزادی و رهایی سرداده بود

رویینه تنی که
که راز مرگش
اندوه عشق و
غم تنهایی بود.....
telegram.me/kharmagaas