«سایه هاى سرگردان».. جایی، در شهری یا در دهی چشم به جهان گشوده‌ایم

«سايه هاى سرگردان»

جایی، در شهری یا در دهی چشم به جهان گشوده ایم. آن جا جایی است و درآنجا میتوان خورد و خوابید، میتوان نشست و میتوان برخاست. آنجا میتوان نفس کشید. آنجا میتوان راه رفت، میتوان پا را برهنه کرد و به آب زد. اگر خاری روی زمین باشد وما پای برآن نهیم زخم مان خواهد زد. به کودکی، با همسالان، کجاها که بازی نکردیم، کجا كوچە ها و خیابانها را هزاران بار اینسو وآنسو ندویدیم و بازیگوشی نکردیم ؟ از کدامین دیوار گلی یا آجری بالا نرفتیم واز شاخۀ کدامین درخت آویزان نشدیم ؟ کدامین از ماهزاران یاد وخاطره از باد و باران و برف زادگاهش ندارد ؟ کدام یک از ما یادی و خاطره ای از زمین خوردنها و دست وپای زخمی و لباسهای گِلی وپاره ندارد ؟ کدامین نام و نام خانوادگی نزد ما نشانی از ده و شهر زادگاهمان ندارد ؟ کدامینمان آنگاه که گازی به سیبی یا گلابی یی میزند یاد مزۀ سیب یا گلابی شهر یا ده اش نمی افتد ؟ کدامین مان یاد برف بازیها و آب بازیهایمان از شمال تا جنوب نمی افتیم ؟ آیا هرقصّه ای که مادر یا مادربزرگ برایمان می گفت، ما گوشەای ازآنچە درپیرامونمان می شناختیم را چونان رخدادگاه قصّه تصوّر نمی کردیم ؟ آنگاه که درکتابی، از کودکیِ کسی میخوانید، در کودکیِ او و در جایی که کودکیش را زیسته، خودتان راغرق نمی کنید بل بوارونه قصّه را در کودکی خود و در ده و شهر خود بازسازی می کنید. دوستیهای کودکی، دعواها و آشتیهای کودکی، اینهمه در جاهایی ویژه و در زمانهایی ویژه رخ داده اند وتنها آن جاها و آن زمانها می توانند به یاد وخاطره دگر شوند. بوی گٌلی، درختی، ساحلی یاکوهی و بیابانی ما را یاد جایی می اندازد که باماست و با ما، به هر جا رویم، همراه است چە بدانیم و چە ندانیم.
اینهمه را آوردم که بگویم آدمی با سرزمین اش چم و معنا می یابد و در نبود سرزمین و خاک و آب و ِگل، در نبود خانه وکاشانه ای با بن و پایه ای بر خاک، ازچە یاد و خاطره ای میتوان گفت ؟ بر خاک است که می آییم، بر خاک است که می روییم چراکه درخاک است که ریشه می دوانیم. ازخاک است که جان میگیریم و بر خاک است که جان می سپاریم. خاک ها همسان نیستند، صحراها، گُلها یکسان نیستند، زنبورها یکسان نیستند و انگبین شان نیز یکسان شیرین نیست. اینهمه که «اینجا» به آسانی بار می آید در «آنجا» بیگمان ناشدنی است.
چرا می خواهیم آنی که نیستیم را بزییم ونزییم آنی را که هستیم ؟ اگرنزییم آنی را که هستیم و آنی که نیستیم را بزییم، هرگزآنی که براستی هستیم را پروانۀ بودن نمی دهیم. پس هرگز نبوده ایم و بیهوده است سخن گفتن ازپرهیب ها. هرگاه سرزمینمان را، تاریخمان و نیاکانمان را، آیین و زبان و شادی و اندوهمان را، میزییم، آنگاه میزییم، و نمیزییم آنگاه که اینهمه را نمیزییم. برخی می پندارند که بی آنکه سرزمین و فرهنگ و آیین خود را بزیند، میزیند و بهتر نیز میزیند. این کسان خودِ خود را باخته و خودِ ناخود وبیخودی به ژرفایِ خود برده اند. این بیخودان، خود را نمیزیند، تنها خود را می پرستند. اینان خود، خدا و دین و آیین خود اند. سرزمین و خاک و میهن و خانه و کاشانۀ خود اند. آیا براستی این کسان یادی و خاطره ای دارند كە به سرزمین و خاکِ نیاکان و تاریخِ آن دیارگره خورَد و در آنان اندوه و شادی آفریند ؟ سایه را نمیتوان شادی داد، نمیتوان اندوهگینش ساخت. سایه نمیداند که حتی اونیزهستی اش از دیگری است و خودی برای خود و به خود ایستا ندارد. وای بر آنکس که سایه ندارد و سایه است. وای برآنکس که «کودکی» نداشته و پیر به جهان گام نهاده است. آیا تاریخِ سایه ها را میتوان نوشت ؟ نه، ولی سایه ها پندارنامه دارند.
یهودیِ سرگردان، جاودانه سرگردان است چرا که باخاکش همراه نیست. از او هنگامی که می پرسید یادمانهای تاریخی ات کدامین اند و در کجای سرزمین ات جای دارند، اوکه سرزمینی ندارد پاسخ میدهد، یادمان های ما، سرزمینِ ما، خاکِ ما همین کتابِ ورجاوندِ ماست. ما را به جز این کتاب نه یادی هست و نه یادمانی. خواهد گفت که کتابِ خدا روزی روزگاری ما را به سرزمین موعودمان خواهد برد. برماست که آنچە کتاب میگوید را کنش مندانه بزی ایم و چشم به راه باشیم. خاکِ ما، سرزمینِ ما، یاد و خاطراتِ ما در ما نیست، اینهمه در کتاب است. ما بر خاکِ نیاکانمان زاده نشدیم، ما بر خاکِ نیاکان ریشە ندواندیم و نروییدیم. ریشەهای ما برخاک نیست، درکتاب است. باد و باران و توفان نه بر خاک که در کتاب اند. آمده ها ورفته ها، جنگها وآشتی ها، شادیها وغمها همه یکجا در کتاب اند. خیسیِ باران، سوزِ سرما وآفتابِ گاه جانبخش و گاه جانکاه ،نه بر خاک و تن که در کتاب اند. فصل ها نه بر خاک که در کتاب است که می گذرند. نه صدای پرنده ای، نه آذرخشی در آسمان، نه درختی روییده بر خاکی آشنا، نه همسایه ای یا دوستی که برخاک نیاکان خفته باشد، نه، هیچكدام از اینها بر خاک و با خاک و برآسمان بالای خاک نیست. پرنده و آذرخش و درخت و همسایه، همه