در کتاب اند. در دل واژگان اند. رؤیای کتابی یهودی سرگردان، هیچ بجزکابوس نمی‌تواند بود

در کتاب اند. در دلِ واژگان اند. رؤیای کتابیِ یهودیِ سرگردان، هیچ بجزکابوس نمی تواند بود.
مسیح نیزاز دلِ کتاب زاده است. او پیش از آنکه تن باشد کلمه بود. سرزمین و خاک نبود که به تن و واژگان جان بخشد، بل بوارونه این کلمه است که هستی بخش گشته وهرآنچە که زندگی می یابد، آنرا وامدار کلمه است. مسیح نیز که یهودیِ سرگردانی بیش نیست، یا در راه، یا بر چلیپا میانِ آسمان و زمین، و یا در آسمان ها به تصویر کشیده می شود. و یاران باورمندش دو هزاره پشتِ سر نهاده و هنوز چشم به راه اویند تا بازآید و اینان را از زیستن بر خاک وبا خاک برهاند و با خود به آسمان ها ببرد. در دلِ این بینشِ خاک گریز و خاک ستیز، یکجا نشینی گناه است و پادافره دارد. این رانده شده از فردوس، محکوم به آوارگی وسرگردانی است. محکوم به بی خاکی وبی سرزمینی است. نگاهِ این خاکِ گریزِ خاک ستیز،آلوده و واگیر است و به هرکس افتد او را نیز آواره و خاک ستیزش می سازد. این نگاه می ستاند و بازمی ستاند و هرگز چیزی نمی بخشد. این نگاه نقد را می ستاند و نسیه در دل ها می فکند. این نگاه به آنی که سرزمینی، نیاکانی، خاکی، خانه و کاشانه ای دارد کین می ورزد. خدایِ این نگاه جز خود، هستیِ هیچ دیگر خدایی را تاب نمی آورد. او آدمِ خود را هم چهر و هم کُنِشِ خود آفریده است. این آفریدۀ رانده و آواره و بی خاک و سرزمین، رشک ورزترین باشنده ای است بر خاک که خاک ستیزانه می زید. آواره، مرز نمی شناسد. او تاریخ و مشروعیّت مرزها را ارج نمی نهد. او به سویی نمی رود. او همه را چون خود، به آوارگی سو می دهد. او مانند چریکی است که کارگر و دهقان را از زمین و کارش، از بیم و امید طبیعی و واقعی اش کنده و او را آوارۀ کوه و جنگل می سازد. وارونه گفتم چرا که چریک مانند اوست و نه آنکه او مانند چریک. او آواره ای است کتاب به کف و چریک آواره ای است که گفت : زنده باد آن دست كە تفنگ بر کتاب نهاد. مارکس می گفت که «پرولتاریای سراسر جهان» خاک و سرزمین و دین و آیین رها کنید وبی مرز وسرزمین، متحد شوید. این موسای نوین، سرزمین بی مرزی را، سرزمین موعودِ پرولتاریایِ بی دین و ایمان و نیاکان ستیزِ خود می خواند. گاه پرولتاریا را به شورش فرا می خواند ( در فرازِ پایانیِ «فقر فلسفه» درنگ کنید : "نبرد يا مرگ، مبارزه خونين يا نيستى".(ژورژ ساند). و گاه او را ازسوژۀ کنش مند بودن دورکرده و او را فراخوان و پند می دهد که بِهتر آن است که چشم به راه بنشیند چرا که سرمایه داری خود، خود را در دلِ پروسۀ خودگستری، از اورنگ فرو خواهد افکند (نگاه کنید به پیشگفتار۱۸۶۷وبخش۲۴جلد نخست کاپیتال). خوش بینی این نگاهِ مرزستیز در «مانیفست» نمایان است. شکستِ بورژوازی به همان اندازه اجتناب ناپذیر است که پیروزیِ پرولتاریا. او با ۱۰ فرمانِ کمونیستی میخواهد گوسالۀ زرّین را درآتشِ فرمان هایش ذوب نماید. ولی می داند که نخست، بایسته است سران گروه را آلودۀ فرمان هایش کند. از برای این آماج، دسته ای و حزبی نیاز است. «اتحادیه کمونیست ها» و «انترناسیونال نخست» از برای این آماج به کار گرفته شدند. مارکس به کتاب ورجاوند یهود وفادار ماند. او نیز خواست جهان رامانند یهوه از نو بسازد. او نمی خواست جهان را گزارش و تفسیرکند، اوجهان را بی مرز و همرنگ و هم چهرِ خود میخواست.اونیز یهودیِ سرگردانی بیش نبود. بسنده است درهر آنچە کمونیست های پیرو مارکس در ۱۵۰سال گذشته کرده اند درنگ کنیم.آدمی را بی دین وبی مرز و سرزمین و نیهیلیست کرده و سرگردان، رهایش کرده است.
اینهمه خاک گریزی و مرززدایی، آدمی را به کجا راهنمون است ؟ مرزهای خاکی، زبانی، آیینی، جنسی درنوردیده میشوند. خانواده ها فرومی پاشند. آدمی به ماشینِ لذت جوی بولیمیک(سیری ناپذیر) و آزمنش دگردیسی یافته و دیگر نوش دارویی نیز نمی جوید. ازانسان امروزی موجودی پرورانده اند که در دلِ سرزمینِ خود، از مرزها بیزار است. سرزمینی نمی اندیشد. نیاکان ستایانه نمی اندیشد. او را آموخته اند که تنها بی مرزی و سرگردانی را بپرستد. به او آموخته اند که برای خودسازی و بخودایستا بودن، بسنده است که خودباور و خودیاور و خودداور بود. هر خاکی، خاک است و هر سرزمینی، سرزمین است. آدمِ بی مرز، خاک و سرزمینِ بی مرز می جوید. پس، پیش به سویِ درنوردیدنِ مرزها. مرز، چە خاکی باشد، چە دینی و آیینی، چە جنسی، باید که در نوردیده شود. این انسانِ نوین، نیاز به قانونی و حقوقی دارد که بی مرزی و بی سرزمینی وبی دینی و بی آیینی، بی نیاکانی و بی هویتی جنسی او را پاسوری کند. حقوق بشر به یاریِ این موجودِ بی نام ونشان می آید وپشتیبانِ این یهودیِ سرگردانِ نوین است. یهودیِ بی خاک و سرزمین، با کتابِ ورجاوندش آواره وسرگردان مرزها را در می نوردید. بی مرزان وبی سرزمینانِ نوین، با حقوق بشر ورجاوندشان، بی نشان میزیند و خود را نیکبختانِ رهاگشته ازبند می خوانند. اینان را، حتی دوزخ نیز نمی پذیرد.