؟؟؟ چند پرسش؟؟؟

؟؟؟چند پرسش؟؟؟

به پسِ این همه دانش و انباشتِ دانش، به پسِ این همه استوره زدایی، به پسِ این همه دین ستیزی، به پسِ این همه خداستیزی و خداگریزی، به پسِ این همه رفاه و تن پروری، به پسِ این همه جنبش های سیاسی و جابجایی ها در جهانِ فرمانروایی، به پسِ این همه خوارداشتِ گذشته و دیروز و بالیدنِ به امروز، اینجا و اکنون، آری در این دم به میانِ خود چه ها داریم، به چه می بالیم، ازچه سرفرازیم، با کدامین امیدها و با کدامین آرزوها به پیش می رویم؟ چرا در مغاکِ این پندار فرورفته ایم که آدمی توانمندی هایی دارد که خدایان نیز از آن بی بهره بوده اند؟ چرا نیاز به گریزاندنِ خدایان را یافتیم، چرا بی دینی را نیک پنداشتیم و آن را در اندیشه ها و فلسفه ها رخنه دادیم و از برای این بی دینی خدایانِ بی کالبد و تهی از چمِ "دانش" و "خرد" و "پیشرفت" را آفریدیم و از برای گستراندنِ پیامِ این خدایانِ کوتوله، پیامبرانی برگماردیم؟ چرا ما را نیاز افتاد که از نیاکانمان بگسلیم و به آنان پشت کنیم؟ چه شد و چه کسی و یا کدامین نیاز ما را واداشت که هرآن چه بود را نابود سازیم و هرچیز و همه چیز را از نو بیاغازیم؟ چرا و با چه آماجی خواستیم جهانِ هستنده را در گمانمندی فروفکنیم، هستیِ و هستندگی اش را بر بالای مغاکِ نَهَستی بیاویزیم و با یاری و فرمان "اندیشه"، به آن، هستی و باشندگیِ نوین و سامانی نوین بخشیم؟ چه شد و چه ها نیاز افتاد که فردی از میانِ بیشماران به خود این گستاخی را داد که هرآنچه آدمیان در دلِ هزاره ها آفریده و گرد آورده بودند را بیهوده و یاوه بشمارد و راهی نوین که تنها زاده از سر و اندیشه و پنداشتِ او بود را نشانگرِ راستی و درستی بخوانَد؟ چه شد که بیشمارانی این گونه نوآوری ها را پذیرفتند و از هرآنچه داشتند دست شسته و تنها بر سخنانی چند لَم دادند و هزاره ها را در دود و آتشِ نوپرستی فکنده و سوختند؟ چرا این پُرشماران خود را نو خواندند و بر هرآنچه کهن بود تاختند؟ چرا نو را بر کهن برتر شماردند؟ مگر در نو چه نهفته بود که از برایش هرآنچه تا به کنون رفته بود می باید یَزِش(قربانی) می شد؟ آیا این نوآوران به راستی نوآوری کردند؟ آیا به راستی این اندیشه های نو نیاکانی گجسته در پسِ پشتِ هزاره ها ندارند؟ آیا ستیز میانِ کهن و نو به راستی باشنده است؟ آیا آنچه که امروز ستیز و آوَرد میانِ کهنه و نو خوانده می شود از دیرباز باشنده نبوده است؟ آیا از همان روزگارانِ دور این چنین نبوده که دو بینش در همیستاری و در برابرِ هم بوده و این ستیز هرگز خاموشی نگرفته است؟ آیا جنگی که در اندیشه و باورِ هراکلیت، پدر همه چیز بود هماره چنین نبوده وهماره چنین نیز نخواهد بود؟ آیا می توان آدمیان را از نبردِ باورها و بینش هایشان جدا کرد و آنان را یکجا و بی ستیز به انگاره درآورد؟ آیا آدمیان در نبودِ ستیز و آوَرد، به آدمکان دگر نمی شوند و آیین ها و فرهنگ ها به سوی نابودی نمی روند؟ آیا در نبودِ خدایان یا در مرگِ خدایان و یا در پس نشینیِ خدایان، با شتابی دیوانه وار به سوی نابودی آیین ها و استوره ها و تاریخِ راستینِ مردمان نمی رویم؟ آیا خدایان و ستیزِ میانِ آنان، آدمیان را زنده دل تر می ساخت یا به افسردگی و دل مردگی دامن می زد؟ آیا استوره ها و آیین ها و خدایان، آدمیان را پای در بندتر و تنبل تر و بی کنش تر از امروزیان کرده بودند؟ آیا در بود و باشندگیِ جنگ و ستیز به میانِ بینش ها، آدمیان مِهر و دوستی، میهمان نوازی، هم پشتی و همیاری و همکاری را کمتر از ما امروزیان می شناختند و می زیستند؟ آیا گمان می برید در آن حال و هوای مینوی که خدایان فرمان می راندند، مِهر به پدر و مادر و نیاکان، مِهر به دوست، همسر، خانواده، فرزند، همسایه، همکار و همدوش، کمتر از امروز می بوده است؟ آیا آدمیان هماره و همه جا نیازمندِ نمادها و نمودها نبوده اند؟ آیا آدمیان هماره و همه جا در پناهِ سرمشق ها و نیروهای فراانسانی نزیسته اند؟ آیا آدمیان هماره و همه جا در پناه استوره ها و آیین ها و خدایان به سرنبرده اند؟ پس چه شد که به یکباره سرشت دگرکردیم و به دین و آیین و بینش ها بی نیاز شدیم؟ آیا در نبودِ خدایان و دین و آیین، در نبودِ راز و چیستانیِ هستی، آدمیان به جاندارانی بی چم دگر نمی شوند؟ آیا چنین نیست که آدمی در نبود خدایان و آیین ها، به اندازۀ جهان و هستی باد می شود و ارج و جایگاهی دروغین می یابد و آنگاه که به پوچیِ خود پِی برد، جهان و هستی را پوچ می خواند؟ آیا چنین نیست که بی خدایی و بی آیینی و استوره ستیزی و راز زدایی، ما را به بی فرهنگی کشانده و جهان در سیجِ (خطرِ) نابودی است؟
پس آیا چنین نیست که برای رستاخیزِ جهانِ مردمان، نیازی پایدار به خدایان و استوره ها و آیین ها داریم؟
پس آیا بهتر آن نیست که تنها اندکی در این باره درنگ کنیم و بیندیشیم؟