https://t.me/joinchat/AAAAAENEy7OlJWZFgWOtiA
«زنهار و هیچ پرسشی مکن ز مردگان».. در این روزگاران ساخته بهدست آدمکان،
« زنهار و هیچ پرسشی مکن ز مُردِگان »
در این روزگارانِ ساخته بهدست آدمکان،
هیچ از آن جهانِ همزی با خدایان، بر جای نمانده است.
و این " کسان " که همهچیز را جوان و نو میخواستند، شگفتا که خود پیر و فرسوده روان و کهنه،
پای به هستی و جهان نهادند.
این روانباختگان، این شتابپرستانِ کُنِشْ دوست،
هر دری را از پاشنه درمیآورند
با این امید که چیزی خوش به کام،
هر چند کوچک، بشاید که در پس آن پنهان باشد.
آنجا در جهانِ " کسان " بوفِ شامگاهی جولان میدهد.
آنجا هماره شب است و پگاهان را نمیشناسند.
هرچه پیش میروند شب و شبتر میشود
و دیدهها ناتوانتر میشوند.
آن سرد خِردی که خدایان را در مهرابِ شب یزش کرده
و بوفِ خداستیزش را در تیرگیها
به پرواز درآورده و جولان میدهد،
هیچ به جز کهنگیِ دلآزار،
پیچیده در پوشینهای زیبا و فریبا، نمیتواند آفرید.
اکنون میپرسم و میپرسم و باز میپرسم :
آدمیان این روز و روزگار در نبودِ آیینها و خدایان،
با چه میزیند؟ چگونه میزیند؟
و با کدامین بیمها و امیدها میزیند؟
و ناگهان آوایی سهماگین
در «سر»م پیچید :
برای چه میزیند؟
چگونه میزیند؟
این چه پرسشی است که میپرسی؟
از «من»ی که میپرسیدم،
این آوا پرسید :
مگر پرسش بنیادینِ را نمیشناسی؟
گفتم نمیشناسم.
این آوا مرا بگفت:
«نخست بیاد آر اِنِه ی گریان را که کرانههاى دورِ
دریا را مىنگریست و یاران گمشدهاش را میجست
و غمآلوده و دلنگران مىپرسید :
آیا آنان هنوز مىزیند؟
یا آنکه واپسین دم را برآوردهاند؛
و دیگر نامهاى خویش را
که به فریاد گفته مىشود نمىشنوند.»
(ویرژیل، اِنِه اید، سرود نخست).
اکنون دربارهی گمگشتگانِ این روز و روزگاران
که آیینى نمیزیند و کرانه و آسمان را یکجا باختهاند و نه نیاکان میستایند و نه خدایان میپرستند،
پرسش بنیادین این است :
آیا آدمکانِ اینسانْ زمانهاى، بهراستی میزییند؟
و من با آوای بسیار بلند که به فریاد میمانِست
از این " کسان "پرسیدم:
آیا بهراستی شما میزیید ؟
و این را دیگربار و دیگربار و
هربار با آوایی بلندتر و رساتر بازپرسیدم
و هرگز پاسخی نیامد.
این بار آوایی پُرمهر
از «دل»ام برخاست و بگفت:
هر آنچه عیسا میگفت را وانِِه،
ولی یک سخنش به گوش جان بشنو،
بهکار بند و هرگز از یاد مبر.
چو دل را بگفتم کدام است آن سخن؟
بگفتا مرا دلْ که این است آن سخن:
«مردگان را بگذار مردگان بردارند»
(مَتا، ٨، ٢١)
و من دیگر به راهِ خود رفته و
هرگز از مردگان هیچ نپرسیدم.
خسرو یزدانى / ۲۷ ژوئیه ۲۰۱۸ / فرانسه
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
@khosrowchannel