پیوند زبان شناسی و انسان شناسی فیزیکی

پیوند زبان شناسی و انسان شناسی فیزیکی

@linguisticsacademy

چرا ما در قالب فکری خود یک زبان ایتالیایی، یک زبان آلمانی و یا یک زبان فرانسوی جدا را می سازیم؟ ما همواره به دلایل نامعلومی درتلاشیم تا گویشوران مختلف را دسته بندی کنیم. این شیوه‌ی اندیشیدن، در گوناگونی انسان نیز خود را نشان می دهد. به نظر می‌رسد ما به طور طبیعی افراد را در طبقه بندی های مجزا قرار می‌دهیم. جان رلتفورد برای بیان منطق پشت این اندیشه مثال قد را می‌زند. قد یک متغیر پیوسته است، آيا لازم است که گروه های بلند، متوسط و کوتاه و غیره را تشکیل بدهیم؟ (یعنی در روش خود از مقیاس فاصله ای به مقیاس ترتیبی برویم؟) مشکلات تشکیل چنین دسته بندی هایی از قبل مشخص است. مرزبندی ها باید کجا کشیده شوند؟ تا چه تعداد از این مرزبندی های کافی است؟ درحالیکه گوناگونی انسانی چند بعدی و بسیار پیچیده تر از مثال قد است، این مثال به صورت قابل فهم مشکلات مفهوم نژاد را برای ما پررنگ می کند. پس بنابراین اگر به سبب واقعیت گوناگونی انسانی، مفهوم نژاد معنایی ندارد و دسته بندی کردن گویشوران یک زبان در یک طبقه بندی مجزای زبانی با واقعیت در تناقض است؛ چرا ما باز هم دست به چنین کاری می زنیم؟ احتمالا دلیل آن به ترکیبی از چند عامل بر می گردد.

تشکیل کشورهای تک ملیتی و سیاست های زبانی نقش به سزایی داشته است. (همانطور که در اواخر قرن نوزدهم گویش پاریسی به عنوان زبان سیاسی کشور فرانسه تصویب شد.) اگرچه می توان مثال هایی زد که مولفه های ذاتی نیز نقش داشته باشند. در بررسی تداوم مفهوم نژاد، کاسپاری (۲۰۱۰) اشاره می کند که احتمالا مسائل روانشناختی زمینه تمایلات ما برای طبقه بندی افراد گوناگون و تاکید بیش از حد به مرزها و تفاوت های بین این گروه های ساخته شده را فراهم می آورد. ما نه تنها این گروه ها را می سازیم،‌بلکه درباره اعضای آن نیز نتیجه گیری می کنیم و به آن ها ویژگی های خاصی نسبت می‌دهیم. این در اصل مکتب ذات‌گرایی است که برای اعضای یک گروه یک ویژگی ذاتی در نظر می گیرد که آن ها را برای عضویت در آن طبقه مناسب می‌کند.

گیل-وایت (۲۰۰۱) در روانشناسی شناختی این نظریه را بیان می کند و به دفاع از آن می پردازد که خلق گروه ها و اختصاص دادن ویژگی ها و رفتار های مشخص به اعضای آن گروه یکی از نتیجه های گذشته تکاملی ما است که در آن دوره این خصیصه روانی در حال سازگاری بود. بنابراین فرآیند طبقه بندی کردن ببر ها در یک گروه و خرگوش ها در گروهی دیگر و رسیدن به استنتاج هایی درباره رفتار های هرکدام، به عنوان یک استراتژی سازگارانه برای سروکار داشتن با بقیه گونه ها به کار گرفته می شده است. به عنوان مثال در نظر بگیرید که وقتی انسانی به یک ببر نگاه می کند اگر با خودش این گونه فکر کند نمی تواند زنده بماند: «این حیوان مانند حیوان قبلی به نظر می آید که دوست مرا خورد. اما اندازه آن ها یکی نیست، خط های روی بدنش به آن اندازه به هم نزدیک نیستند و طیف نارنجی‌‌اش کمی روشن تر است. آیا باید با همان حیوان قبلی در یک گروه قرار بگیرد؟» یا حتی دوست او که به همان اندازه باهوش است و به نظرش «صبرکن، فقط به خاطر اینکه این حیوان کمی شبیه آخرین حیوانی است که دوستمان را خورد به این معنی نیست که می خواهد ما را هم بخورد. ما بر اساس استنتاج هایمان به عمومیت هایی می‌رسیم که در واقع آن ها را با دیدی انتقادی بررسی نکردیم.» اگر بخواهیم صادق باشیم،‌تنها دلیلی که باعث شده این دو نفر زنده بمانند و ببر دیگری را به چشم ببینند این است که ببر اولی مشغول خوردن فرد سوم گروه بوده است. اما به گیل-وایت برگردیم که بیان می کند این خصیصه روانی که برای تعیین اهمیت گونه ها تکامل یافته است ما را مستعد می‌کند گروه بندی انسان ها و رفتارهایشان را در ذیل اهمیت گونه ای تعیین کنیم.

این استدلال که ما برای این روش اندیشیدن تکامل یافته ایم، بسیار رضایت مندانه به نظر می‌رسد. مغز ما می خواهد که مردم را با نژاد طبقه بندی کند و یا گویشوران زبان های متعدد را در یک گروه قرار دهد، اگرچه شواهد عکس این موضوع را نشان می دهند. اگرچه به نظر من باید دوباره تاکید کنیم که ما مستعد بودیم که اینطور فکر کنیم. به جای اینکه بخواهیم بگوییم که ما از روی «طبیعتمان» مردم را طبقه بندی و درباره آن ها فرضیه هایی را بیان می‌کنیم و از روی آسانی این کار را انجام می‌دهیم. البته ما هنوز به عامل های بیرونی مانند نیرویی سیاسی که به روی یک زبان واحد تاکید می کند یا رشد کردن در یک کشور و فرهنگ مجزای بالفعل نیاز داریم.
ترجمه: زهرا خلجی

منبع:

https://anthropology.ua.edu/blogs/jaronoff/2015/10/15/connecting-linguistics-and-physical-anthropology/