کابوس شبانەام ماندن زیر آوارست …. قطعه دیوار فر ریخته‌ای که بر من افتاده بکلی حبسم کرده است

کابوس شبانەام ماندن زیر آوارست ...
قطعه دیوار فر ریخته ای که بر من افتاده بکلی حبسم کرده است..تنها گاهی تلاش می کنم انگشتانم را تکانی دهم تا خون در آنها جریان یابد..
به سختی نفس می کشم و هرچه فریاد می زنم کسی نمی شنود.. آنقدر فریاد زده ام صدایم گرفته است شب که می شود می ترسم .. همیشه از شب ترسیده ام و از جوندگان ... یادم نمی آید خوابیده باشم اما صدایی شبیه صدای موشها مرا بیدار می کند بهتر است بگویم این صدا بهوشم می آورد... احساس خفگی شدید دارم .. با تمام وجود می خواهم بدانم آن بیرون چه خبر است.. اما نه چیزی می بینم و نه چیزی می شنوم .. در وضعی که گرفتارم به کودکم، همسرم، برادران و خواهرانم فکر می کنم ... چه بر سر آنها آمده است؟ آیا کسی مرا به خاطر می آورد... این سنگ کم مانده قفسه سینه ام را درهم بشکند.. نمی دانم چند روز طی شده است اما خوب می دانم چهارمین شبی ست که اینجا افتاده ام ...شب که می شود تمام وجودم را ترس فرا می گیرد ترسی مهیب، حقارت آمیز ... توگویی می خواهد بیادم بیاورد چگونه در چنگال طبیعتی خونسرد و بی کلام می توان گرفتار شد..آه پدر خیلی ناتوان است او کجاست.. دلم می خواهد با این سنگ ها حرف بزنم.. اینکه تنها بشر می تواند سخن بگوید اینجا دیگر یک بدبختی است نه برتری.. زیرا شهوت سخن گفتن کلافه ام می کند..با خود حرف می زنم . چقدر حرف در دل دارم ...درماندگی ام را نمی توانم تاب بیاورم گاه از شدت خستگی آرزوی مرگ دارم .. چرا ازو خبری نیست حتی او جایی را که من در آن اسیرم نمی یابد.. تلاش می کنم ثانیه های زمین لرزه را به خاطر بیاورم و قیافه مضطرب و هراسناک خانواده ام را .اما تصویر همانجا متوقف می شود .. چیزی برای خوردن و نوشیدن نمی خواهم تنها مرا از اینجا بیرون بکشید و کنار روید تا نفس بکشم... آرزوهایم را به خاطر نمی آورم اما اکنون بزرگترین آرزویم این است از زیر این انبوه سنگ و خاک خارج شوم و دو متر آنسوتر دست و پاهایم را تکان دهم ... و کاش بلایی بر سرم بیاید شبیه به نیاندیشیدن ... چگونه می توان دیگر نیاندیشید وذهن را برای همیشه از مرور و بازیابی این خاطرات بازداشت... کم کم صبح می شود .. این را تنها حس می کنم .. هوڵناک ترین اتفاقی که درون من با هر طلوع صبح می افتد امیدوار شدن است ...
م. آدمین