🌘 یلدا و انارهای چروک! 🌒.. ♦️مادرم می‌گوید، پدربزرگش نان-دلیوری داشت

🌘 یلدا و انارهای چروک! 🌒

♦️مادرم می گوید، پدربزرگش نان-دلیوری داشت. یعنی هر روز می رفت از نانوایی نان سنگک می خرید، آنها را روی یک تخته چوبی روی هم می چید و روی دوش می گذاشت و پیاده راه می افتاد و سفارش ها را می رساند به دست اعیان محله خانی آباد تهران. حالا نمی دانم این پولش چه برکتی داشت که با آن زندگی تشکیل داد و فرزند و بعد هم داماد و نوه و .... .

♦️مادرم می گوید بهترین تفریح ما رفتن به خانه پدر بزرگ در جمعه ها بود. تمام لذت ما این بود که در خانه پدر بزرگ دور هم جمع شویم. گرچه پدر بزرگ یک نان فروش بود، با اینحال ما همیشه میوه فصل را در سبد خانه پدر بزرگ می دیدیم. یک سبد پر از عشق و نوبرانه.

♦️مادرم می گوید از دعواهای مادر بزرگ با پدر بزرگ این بود که پدر بزرگ عادت داشت مقداری جنس بنجل و میوه چروک و خرت و پرت بخرد و بیاورد خانه. مادر بزرگ هم شکایت کند و بگوید: آخه این ها به چه درد می خورد که خریدی مرد! ما لازم نداریم. آنهم چنین بنجل هایی؟ طالبی و لیمو و انار چروک به چه درد می خورد؟ چرا پولت را هدر می دهی؟ پدر بزرگ هم می گفت، دعوا نکن خانم جان، دیدم دیروقت است، از فلان دست فروش، ته بارش را خریدم. گفتم او هم برود خانه پیش زن و بچه اش. میوه خوب هم که خریده ام. می بینی! مادر بزرگ هم عصبانی می شد و می گفت خیلی خودت گنج قارون داری! برای بقیه ام دل می سوزانی؟

♦️مادرم می گوید وقتی پدر بزرگ درسال 49 در سن 73 سالگی در گذشت من 17 ساله بودم. وقتی خواستند او را غسل بدهند متوجه شدیم که شانه راست پدر بزرگ، در اثر سالها به دوش کشیدن تخته و بار نان، فرورفته است. پدربزرگ وقتی مرد، تنها سرمایه زندگی اش، همان تخته نانی بود که یک عمر به دوش کشیده بود. او زیر این آسمان خدا، خانه ملکی که هیچ، یکی سنگ خاره هم نداشت. با اینحال وقتی پدر بزرگ رفت، یک دنیا عشق و صفا از میان ما رفت و دیگر هم بازنگشت. او یک دلشده دوره گرد بود که برکت زندگی اش همه از همان نان حلالی بود که بر دوش می کشید. پدر بزرگ، نه دکتر بود و نه مهندس، نه حاجی بود و نه کربلایی، نه ملا بود و نه صاحب کمپانی. او هیچ کدام از این دکان و مغازه ها را نداشت، ولی با همه نداری هایش یک وسعت بی انتها بود که نه تنها محل امن ما نوه ها که قرارگاه هر بی قراری بود.

♦️چه خوشبخت! چه خوشنام! چه بی نام! چه آرام!

♦️کاش از پس سالهای دور، دوباره پدر بزرگ در شب یلدا می آمد، چند لیمو و انار چروک که از دست فروشها خریده بود را در بشقاب می گذاشت، بوی نفت چراغش با عطر انار و لیمو در هم می پیچید و در نور کم رمق چراغ، دور پدر بزرگ می نشستیم و پدر بزرگ انار دانه دانه می کرد و قربان صدقه مان می رفت. کاش دوباره می آمد و در ما می دمید و ما را از فرسودگی های روزمره نجات می داد:

با همه بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام بیش نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با آتش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیم
حرف بز حرف بزن سالهاست
در پی یک صحبت طولانی ام

🌘یلدایتان مبارک🌒
https://t.me/delshodeyevelshode