✍محمد اکبرپور استاد اقتصاد دانشگاه استنفورد

✍محمد اکبرپور استاد اقتصاد دانشگاه استنفورد

۱- در اسلاید‌های بخش «تشکر» دفاع دکترایم، یک اسلاید بود برای تشکر از «انسان‌هایی که در طول زندگی ام در ایران نگاه من به زندگی را تغییر دادند.» عکس شش نفر آنجا بود. یکی از آن شش نفر، فرهاد میثمی بود.

۲- داستان فرهاد میثمی برای من مثل خیلی از دهه‌ی شصتی‌ها از مقدمه‌های کتاب‌های اندیشه‌سازان شروع شد. اثر مقدمه‌های انسانیِ فرهاد بر روانِ ما احتمالا هرگز از بین نخواهد رفت. اما اثر فرهاد (یا همان «دکتر میثمی»)‌ خیلی زود بسیار بزرگتر از آن شد: برای چند سال مداوم، تقریبا هر هفته به همراه جمعی از دوستان در دفتر مطالعاتی او در میدان انقلاب می نشستیم و روانشناسی می‌خواندیم و نوروساینس و جامعه‌شناسی. در گیرودار درس‌های تهی از معنای‌ِ ماشین الکتریکی ۱ و الکترونیک ۲، دفتر فرهاد برای ما «آشتی با علم به عنوان ابزار شناخت زیبایی‌های جهان» بود.

۳- هشت سال پیش، روز آخر حضورم در ایران، در فرودگاه امام خمینی در حال خداحافظی با خانواده بودم که ناگهان دیدم فرهاد میثمی آنجاست!‌ اول گمان کردم برای کار خودش آمده، اما بعد از چند ثانیه فهمیدم که آمده است تا با من خداحافظی کند و کتاب پیامبر و دیوانه را به عنوان یادگاری به من هدیه بدهد.

۴- در طول سالهای بعد هر وقت به ایران رفتم، با هم گپی طولانی زدیم. و من همواره حس می‌کردم شاگرد داستان منم،‌ حتی وقتی در مورد اقتصاد بحث می‌کردیم. در تمام این سال‌ها هم هیچ چیز به جز بهبود اوضاع ایران به کمک کنش‌های کوچک اجتماعی و بدون هرگونه خشونت در ذهنش نبود. زندگی‌اش را وقف کرده بود که قدم‌های کوچکی بردارد برای کمی - فقط کمی - شاد کردن مردم غم زده‌ی ایران.

۵- فرهاد میثمی، این مرد ِ دوست داشتنی، نزدیک دو ماه پیش دستگیر شده و در اعتصاب غذا است. شرایط فیزیکی‌اش خطرناک است و هر روز و هر ساعت ممکن است فاجعه‌ای رخ بدهد. درخواست‌های او برای شکستن اعتصاب غذا هم فقط از روح بزرگ خودش برمیاید: هیچ کدام آنها درخواست شخصی نیست. پاسخ اش هم به درخواست دوستانش برای شکستن اعتصاب غذا فقط یک چیز است: به جای من، به درخواست های من (توانایی زندانیان برای انتخاب وکیل مستقل) تمرکز کنید.
حتی تصور اینکه برای فرهاد اتفاقی رخ بدهد، دیوانه ام میکند...

۶- دو هفته ایران بودم و تازه به استنفورد برگشتم. ایران ِ نا«امید»ی بود. البته مثل همیشه دوستان قدیمی ِ عزیز را دیدم و انسان‌های عزیز جدیدی را شناختم، اما تقریبا هیچ‌کس بی‌بروبرگرد امیدی به وضعیت آینده نداشت و غبار ِ ناامیدی تمام گفتگوها را پرکرده بود. با شرایطی هم که فرهاد داشت و وضعیت ناامید ایران، امیدی به اینده نداشتم. آمدم پای فیس بوک تا چیزی بنویسم از وضعیت نابسامان. تیتر متن ام را هم گذاشتم «از دست رفتن امید».

ناگهان دیدم که نامه‌ای از فرهاد درآمده،‌ امروز از زندان. خواندنش اشک و حس نگرانی و شرمندگی را با هم در من پدید آورد. تیتر نامه اش، بعد از نزدیک دو ماه اعتصاب غذا که جسم‌اش را به مرز نابودی کشانده، این است: «درباره امید». در بخشی از نامه اش پس از ذکر کردن چند نمونه از موفقیت‌های اجتماعی و مدنی اخیر، نوشته است:

«من با دیدن هر مورد موفقیت اجتماعی و مدنی از این دست و نیز موارد بسیارِ دیگری از تلاش‌های مدنی که در آستانه پیروزی و به نتیجه رسیدن هستند، هر آینه امیدوارتر و مصمم‌تر به ادامه‌ تلاش جمعی‌مان شده‌ام و می‌شوم. منظورم داشتن امیدی خوش‌خیالانه یا ساده‌انگارانه نیست بلکه منظورم دقیقا امیدی شناخت‌محور است...»

و نامه را اینگونه تمام کرده: «همچنان، همچنان و همچنان، این «امید» است که بذر هویت ما است.»

بخوانید
http://zeitoons.com/55696

🔹اقتصاد در گذر زمان:
@m_ali_mokhtari