رمان:محله گمشده …. شاید خود من شبح بودم؟

رمان:محله گمشده
...هیچ وقت در پاریس ,چنان گرمای شبانه ای را حس نکرده بودم , و همین موضوع حس غیر واقعی بودنی را که در دل این شهر شبح وار تجربه می کردم ,افزایشرمی داد .شاید خود من شبح بودم ؟دنبال چیزی می گشتم تا خودم را به ان بند کنم...

از متن کتاب


شخصیتهای مودیانو همیشه نا ارام هستند و هیچ وقت احساس ارامش نمی کنند ,انها درباره ی هیچ چیز اطمینان ندارند ,نه درباره ی رگ و ریشه خود ,نه سرگذشت خود ,نه زندگی ای که از می گذرانند و نه احساساتشان .فقط سعی می کنند تا انجا که می توانند زنده بمانند .ادمهایی هستند متعلق به گذشته ,دیگر وجود ندارند ,یا اینکه تقریبا دیگر وجود ندارند...اشباحی شناور در زمان حال که فقط به واسطه ی روزگاری که از سر گذرانده اند زنده اند و همواره در کمین چیزی هستند که بتواند انها را دوباره به دوره ای ناپدید شده وصل کند...

از مقدمه کتاب