روزی از روزها اتفاق عجیبی افتاد، متصدی یکی از قبرستان‌ها وارد شد و آهسته سلام کرد و یک دسته شناسنامه جلو بنده گذاشت و خم شد و گفت:

روزی از روزها اتفاق عجیبی افتاد ، متصدی یکی از قبرستان ها وارد شد و آهسته سلام کرد و یک دسته شناسنامه جلو بنده گذاشت و خم شد و گفت : دوازده نفر . مهر را آماده کردم و شناسنامه ی اول را باز کردم ، می دونین چی دیدم آقایون ؟ دیدم صاحب شناسنامه محمد علی لک پور نام دارد . از وحشت سر جای خودم خشک شدم . من زنده بودم و با دست خودم لازم بود شناسنامه ی خود را باطل کنم . لحظه ای ای مکث کردم و شناسنامه ی بعدی را باز کردم ، می دونین چی دیدم حضار محترم ؟ محمد علی لک پور . شناسنامه ی سوم لک پور ، شناسنامه چهارم لک پور ، شناسنامه ی پنجم لک پور ، هر دوازده تا لکپور . همه محمد علی لک پور . سرمگیج رفت ، برگشتم و با گوشه ی چشم متصدی قبرستان را نگاه کردم که آرنجش را روی میز ستون کرده ، سرش را روی دست گرفته ، با چشم ها و دهان باز به من خیره شده بود .



شب نشینی با شکوه / غلامحسین ساعدی