گرجی انگار بخواهد سه بچه گربه را طوری با هم بگیرد که هیچ‌کدام‌شان فرار نکند، آرام‌ آرام جلو آمد تا سایه‌اش افتاد روی سر‌مان

گرجی انگار بخواهد سه بچه گربه را طوری با هم بگیرد که هیچ‌کدام‌شان فرار نکند، آرام‌ آرام جلو آمد تا سایه‌اش افتاد روی سر‌مان. هزار‌بار آرزو کردم کاش جای عیدی بودم. رسول گفت: «به خدا تقصیر اِسی بود»، و زد زیر گریه؛ بعد نقاشی را داد به گرجی. گرجی زل زد به کاغذ نقاشی و ما انگار برای لحظه‌ای دری به بهشت باز شود از زیر دست و پای او فرار کردیم.
برشی از: مرغابی‌های باغ وحش سینما مولن روژ: مصطفی مستور
@matikandastan